می توان در چشم او دیدن دل بی تاب را
شب چو پرده می کشد، گوهر شب تاب را
عشق او چون موج دریا می کشد دل را به بند
می زند بر قلب من، آتش و سیماب را
سایه اش بر دل نشسته چون خیال و خواب خوش
می برد در چشم من، شور و شرر خواب را
نقش او بر لوح دل چون مهر جاویدان بمان
می برد با خنده اش، هر غم و هر تاب را
با نگاهش می نوازد ساز دل با نغمه ها
می نوازد با حضورش، قلب بی پرتاب را
در هوای عشق او دل می تپد با هر نفس
می برد با هر نگاهش، صبر و شکیب تاب را
چشم او چون آفتاب صبح، روشن می کند
می برد با تابشش، ظلمت و شب تاب را
هر غزل با یاد او شیرین تر از شهد و عسل
می برد با هر کلامش، درد و زخم آب را
عشق او چون باد صرصر می وزد بر جان من
می برد با هر نسیمش، گرد و خاک خواب را
دل به او بستم که او جان مرا آرام داد
می برد با عشق خود، هر غم و هر عذاب را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR