ای دل از شوق وصالش بی قرار افتاده ای
چون نسیمی در بهارش بر مزار افتاده ای
چشم او چون آفتاب است و دل از او بی خبر
در هوای زلف او همچون غبار افتاده ای
هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود
در شب تاریک دل، همچون ستار افتاده ای
دلبرم با ناز و عشوه، دل ز من برده است
ای دل دیوانه، آخر در چه کار افتاده ای؟
بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق
در خیال روی او، همچون بهار افتاده ای
در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می برم
با امید دیدنش، در انتظار افتاده ای
هر چه دارم از دعا، باشد به دیدارش به کار
ای دل عاشق، چرا در این دیار افتاده ای؟
در هوای عشق او، گم گشته ام چون بید مست
بر لبش نغمه سرایی، بی قرار افتاده ای
گفتمش ای دلبر زیبا، تو که شیرینی به جان
هر چه دارم از غزل، بر روی یار افتاده ای
چون به یادش می نشینم، دل ز من پر می کشد
ای دل عاشق، چرا در این دیار افتاده ای؟
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR