می کند مستم نگاه چشم خمار تو
هر نفس افزون شود شوق دیدار تو
گر به صحرا بگذری، گل ها شوند از خود برون
تا مگر یابند راهی سوی گلزار تو
ماه و خورشید آسمان را نیست تابی در نظر
چون تجلی می کند انوار رخسار تو
آب حیوان در دل خاک است پنهان، تا مباد
فاش گردد راز شیرین لعل گفتار تو
بلبلان خاموش گردند از حیا در بوستان
گر به گوش آید نوای شورش تار تو
عقل را در کوی عشق راهی نباشد، زان سبب
دل شود مجنون ز تار طره ی طرار تو
شمع را پروانه ای باشد، ولیکن جان من
می شود هر دم فدای شعله ی دیدار تو
گرچه از چشمم نهانی، لیک در قلبم عیان
هر نفس جانم شود آیینه ی اسرار تو
روز و شب در آتشم، اما نمی سوزد تنم
زانکه جان یابد حیاتی تازه از گلنار تو
در طواف کوی عشقت، همچو ذره در هوا
می روم سرگشته و حیران، پی آثار تو
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR