شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
(پدرکه باشی)شانه هایت ایستادن را به من آموخت انتطارت برایم صبوری را من یاد داددستانت بوی عشق می دهد نمی توانم تو را وصف کنممدام واژگان را جابه جا می کنماما برای توصیفت واژه ای را نیافتماز زمانی که طفلی در گهواره بودمدر تکاپو برای درک نام اعظمت بودماما هرچه بزرگ تر می شدم چرایی های بی جوابی در ذهنم نقش می بستمی گفتم مگر می شد در دلت غم باشداما لبخند به لب داشته باشیمگر می شود در بند مشکلات باشی اما کارگشای مش...