یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
از کوی تو با لشکری از شوق گذشتمسربازی ازاین خیل،کنون همسفرم نیست...
مارا به دست های غم خود سپرد و رفتهرگز کسی، چنین کَرَم از یار خود ندید...
میل نابودی خود کرده ام ار لطف کنیتیری از هر مژه ات رابفرستی تو به جنگ...
مرحمت فرموده یک شب در خیالم پای نهخانه ی ویرانه از نزدیک دیدن، دیدنیست...
وقت رفتن نگهت سوخت دل و جان مراجسم بی جان شده را نیست روا باز کُشی...
من و انتظار هرشب که ببینمت بر این درتو و هر دمی بهانه که گریزی از نگاهم...
روسری برداشتی یک روز و اکنون سالهاستشهر از گل خالی و از عطرموی تو پر است...
باران گرفت و یاد تو را زنده کرد بازاین دردهای کهنه من نم کشید ه اند...
میرسد هفتاد پشت ما به مجنون بی گماندر ره دیوانگی پیشی گرفتیم از پدر...
عشق شیرین من ای قصه مهتاب وپلنگیونسم یونس در مانده ی در کام نهنگشهد شیرین لبت نوش لبان دگریستو نصیبِ من ودل تلخ تراز زهر شرنگمیل نابودی خود کرده ام ار لطف کنیتیری از هرمژه ات رابفرستی تو به جنگخسته ام،خسته تر ازآن که بمانم بی توکار ما را تو بساز ونکن این بار درنگمیروم مژده بده عاشق مسکینت رفتبعد از اینها تو بمان ساحره شهرفرنگ...
یک آسمان بی ستاره شدم در نبود توتا چشم کار میکند اینجا شب است وشب...