پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک وقت هایی آدم دلش می خواهد یکی یکی لباس هاش را بکند. بشود لخت مادرزاد. راه بیفتد توی شهر و و توی صورت آنها که با دست نشانش می دهند نعره بزند "خوب کردم. می فهمیدم دارم چه غلطی می کنم. دلم خواست بکنم. دلم خواست گند بزنم به زندگی ام. بله به زندگی یک نفر دیگر هم گند زدم!تاوانش را هم دادم... نوش جانم، تاوان مابقیش را هم می دهم"بعد برود روی بلند ترین سکویی که می بیند. دست هاش را از دو طرف باز کند و رو به یک شهر، نه! نزدیکتر... رو به همس...