پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من ندیدم که شبی پلک بهم بگذاری هر شب ازشدت درد کمرت بیداری استراحت کن عزیزم ،به خدا میدانم خسته ای، بی رمقی، سوخته ای ،بیماری جان من سعی نکن با کمر تا شده ات محض آرامش من بستر خود برداری سرفه هایت به خدا قاتل جانم شده است بس که خونابه در این سینه ی زخمی داری سعی کن خوب شوی ای همه دارائی من زینبت را به چه کس بعدخودت بسپاری مونس خستگی حیدر خیبر شکنی تو نباشی چه کسی می دهم دلداری...