سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شطرنج باز قهاری بودم،،، لعنت به آن روزی که سوار بر اسب، رخ به رخم شدی زان روز سربازان صفحه شطرنجی دلم کفن پوش به صف ایستاده اند،،، حال نیز میتوانم با یک حرکت زیر این میز بزنم ، اما صد افسوس که شاه این بازی دو گوی مشکین توست نه انگشتان بی رمق من ... ی.م ( رها ) درام نویس...
مطلق ترین حماقت من میدانی چه بود؟؟؟صیغه ی حرمتت صرف استمرار هر ثانیه ی عمرم بود ، دلت را التزام دلم می دانستم ،،،نقل آن فعل اخباری پروازت با دگری ثابت کرد داشتنت بعید بود بس بعید ......
زندگی مرگی بود که پیش از زندگی چشیدم نه کفر است و نه مغلطه میان آن کرور کرور خاک ،،، نه از غرور این مغروران مخبرم و نه...نهایت دردم گزند آن موریان خواهد بود که گمان نبرم از گزند این آدمیان فزون تر باشد ... ی.م.( رها) درام نویس...