دیگر از زلف سیاهت گله ای نیست برو یا اگر هست مرا حوصله ای نیست برو خسته از مکر برادر منِ افتاده به چاه یوسف بخت مرا قافله ای نیست برو بخت من خواب شد و در پی خوابم دیدم بر لب تازه عروسم بله ای نیست برو من دلم...
خسته از دنبال او گشتن میان خواب ها خسته از عشقی که شد قربانی ناباب ها دین و ایمان می برد محراب ابرویش ولی ابن ملجم زاید از تقدیر این محراب ها من ازین حیران شدن در عاشقی دانسته ام روح مجنون است که می پیچد در این گرداب ها...