جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
شکر گزاریروشنایی چراغ های خیابان خوشامدگویی گرم سرمای شبانه ای بود که داشت از راه می رسید.انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته اش آشنا بود.پتوی پشمی سالویشن آرمی،دور شانه هایش پیچیده شده و آرامش بخش بود. و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله ها پیدا کرده بود کاملا اندازه اش بود. فکر کرد،خدایا،زندگی چقدر خوب است....