جمعه , ۷ دی ۱۴۰۳
چه خوب میشدهمین جمعه می آمدی ،دستانت را دورِ گردنم حلقه میکردیو چشم در چشم...،پیشانی به پیشانی...،دوست داشتنت را در من پیوند میزدیتو مدام زیر لب میخندیدی و منقربان صدقه ی تمامِ لبخندهایت میشدمجمعه...آسمان خراشی از خاطراتِ توستکه در هر نقطه از این شهرِ شلوغبه چشم میخوردجمعه ها تو...یک سر و گردن بالاتر از همه ایاسماعیل دلبری...
حتما تجربه کردیدهمیشه تو اوجِ عشق و علاقهیه حسِ حسادتی هستکه مثل خوره به جونمون میوفتهاما باید نذاریم عمقِ این ناخوشیبه یک درد طولانی تبدیل بشهچون فقط همین یکنفرِکه میتونه حالمون رو خوب کنهمن راه حلشُ میدونمعلاجِ این قهرِ ساده ...فقط کمی خیرگیِاینکه مصرانه پلک نزنیم وچشمامون کوتاه نیاندوایِ این دلتنگیِ گسیک دوسِت دارم با لحنِ شیرینهیک تعلقِ خاطر از عمقِ چشمیک دلبستگیِ همه چی تموم ،چه خوب میشهاون بیقراریِ تو رو...
از قابِ پنجره ی پاییزبه تماشایبارانِ برگهاکورانِ دردهاو دورانِ قحطی زده ی مهربانی نشسته امشاید هنوزدرختی بیدارشاخه ای پر بارو برگی سبزبرای آمدنت خودنمایی کندمیگویم آذرمرگ به تن کرده استاگر نیایی...،کارِ پاییز دیگر تمام است...
من دچارم به یک ویرانیو چه تلخ است که نمیفهمی توپابماهِ مرگِ خاموشمنم...!...
میتوانست هزاران حادثهبرای ندیدن چشمان تو اتفاق بیوفتداما من ؛ در مسیر بی هدف یک روز عادیعاشقت شدم..!دوست داشتنم را جدی بگیر که هنوزآرزوی این روزهای منلبخند همیشگی توست...
من با خیالتپیوندِ دلم را بسته امحالا تو ...هر کجا که دلت میخواهدبُرو...
تو خودت رابازنشسته ی خیالِمان کرده ایاما من هَنوز جمعه هابرای دوست داشتَنَتاضافه کاری میکنم...
دلتنگی پا به سن گذاشته استحرمت دارد تمامِ دوست داشتنت هایت،نرو.......
هر چه از من فاصله میگیریمن...،کمتر لبخند میزنمبیشتر بغض میکنمکمتر فراموشی میگیرمبیشتر افسوس میخورمکمتر فریاد میزنمبیشتر سکوت میکنمکمتر نفس میکشمبیشتر غرق میشومبگذریم...!!!کم یا زیاد دیگر فرقی نمیکندوقتی تمامِ منلبریزِ از تو ست...
آنقدر به خودم بد کرده امکه از دیدن خودم در آینه شرمگینمچقدر چشمهایم غریب نگاهم میکنندصورتم را ببین چقدر شکسته استاین لب ها چرا لبخند نمی زنند..؟این زبان چرا روزه ی سکوت گرفته است؟نه این من نیستم...!من میخندیدم ؛ حرف میزدم ؛ شاد بودمحالا خودم را در آینه که دیدمفهمیدم چه بد دلم را خسته کرده اممنی که میدویدم و همیشه خوشحال بودمحالا قدم زدن را با تک آهنگی قفل ترجیح میدهمدل دیوانه بس کن...آنکه به تو دلبسته بود حالا بی تو در آ...
برای گریز از دلتنگیِ شبکجا باید رفت..؟! این آسمانهمه جایش یک رنگ است...
مرگ زودرسی استوقتی با همین بغض های در گلو ماندهبدونِ شب بخیرهای توبه خواب میروم......
پاییزفصلِ سقوطِ اشک ها استفصلِ سنجاقِ دلتنگی به برگفصلِ دلهره آورِ بادهافصلِ بیقراری هایِ پی در پیفصلِ قدم های بی هدففصلِ پیش آمدِ اندیشه هایِ تلخفصلِ بی خوابیِ شومِ شب هایِ بلندفصلِ کهنه یِ تپش هایِ بی درنگفصلِ قصه هایِ ناتمامفصلِ لالایی ِ آرزوبه فصلِ دلتنگیِ منخوش آمدی...
اگر کسی را میشناسیدکه به شما " تعهد " دارددوست داشتنش راآویزه ی گوشتان کنیداین روزها معجزه ی ماندنکمتر از عصای موسی نیست ...!...
یلدا آمدی ؟!!!اینجا همه یخ زده انددیگر اجاق خاطره هایت را خاموش کنتا کی دست به دامان خورشید بمانیمکسی قصد آمدن نداردبیا عزیز من ...بیا دختر مو بلند پاییزلااقل تو ، دستِ مرد زمستانی ات را محکم بگیر ... ....
پاییزنه رفتنی ها را بدرقه میکندو نه به استقبالِ رسیدنی ها می روددغدغه یِ پاییزتسکینِ دل آشوبی ها و دلتنگی ها استدلهره یِ پاییزبرای دل هایی است که وقتیپا رویِ برگ هایِ خشک خیابان میگذارندخوب نمیشونداینجا آدمهاقدم به قدمدر ژرفنایِ تنهاییِ خویش میمیرندپاییز ،منتظرِ کسی نیست...!...
سمتِ دلتنگیِ ماچند قدم، راهی نیستحالِ ما خوب؛ فقططاقتمان طاق شده...!....
من دلم پیش همانیست که نیست...