پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دو همسفر !پاییز با چمدانی از برگو توبا چمدانی از خاطرهتنها همدم منکاسه ی آبی است برای بدرقهو درختی عریانتا تنهایی مان رادر آغوش بگیریممجید رفیع زاد...
بدرقه:لب هایتبه گاهِ رفتنگُلِ بوسه را می جستو چشم هایتناتمامیِ نگاهش رابه نظاره نشسته بودمن بودمو ابهّتِی از بهتدر واپسین نگاهناگاهژرفای دلم تا مرز انفجار لرزیدجنونی سخت تپش های قلبم را درهم پیچاندو التهاب سینه ام رابه اضطراب نشاندآن شبتکان های دیوار و تپش های دلمخواب را از چشمانم ربودندزهرا حکیمی بافقی (کتاب صدای پای احساس)...
اگر چه شک عجیبی به «داشتن» دارمسعادتی ست تو را داشتن که من دارم ! کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟ برای غربت تلخی که در وطن دارم؟ بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری برای این همه زخمی که در بدن دارم؟ مرا به خود بفشار و ببین به جای بدن چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟ به رغم دیدن آرامش تو کم نشده ارادتی که به آرامش کفن دارم مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم !!...
انار سرخ قلبم رادانه دانه می کنمتا پاییزم شادمانه بدرقه شودو زمستان سپید مرا بیاراید..!...
انارهای دلخون را چیده اندنارنگی ها، نارنجی شده اندانگشت های تنها، به جیب های تنگ تاریک پناه می برندچترهای پژمرده و خشکدوباره جان می گیرندو شعرهای خاک خوردهدوباره به خط می شوند:غروب به این سو، زل زده استاشک آسمان دم مشک استو پاییز پای رفتن ندارد...بیاتا پاییز را پنجه در پنجه، شانه بر شانه، بوسه بر بوسهبدرقه سازیم...بیاتا اشک های سیاه اسید آسماناین یکی باراشک شوق دیدار باشد...بیاتا در تقویم خاطرات سرد و زرد پاییز...
شاید رها شدن و تنها ماندن ترسناک ترین حس دنیا باشد. اما بی تفاوتیِ آدم ها نسبت به هم و رفتن آن ها می تواند حسی سرشار از قدرت باشد. بعد از رفتن تو، بعد از رها شدنم، مات و مبهوت سر جایم ایستادم و حس کردم به انتهای دنیا رسیده ام. دیگر نمی توانستم قدمی بردارم و نفسی بکشم. انگار کسی گلویم را گرفته بود و راه رسیدنِ اکسیژن را برایم سَد کرده بود. حس کردم دیگر نمی توانم عاشق شوم نمی تواند چیزی یا کسی من را به وَجد بیاورد.ولی رَفتنت آخرِ دنیایم نبود. ا...
پاییزنه رفتنی ها را بدرقه میکندو نه به استقبالِ رسیدنی ها می روددغدغه یِ پاییزتسکینِ دل آشوبی ها و دلتنگی ها استدلهره یِ پاییزبرای دل هایی است که وقتیپا رویِ برگ هایِ خشک خیابان میگذارندخوب نمیشونداینجا آدمهاقدم به قدمدر ژرفنایِ تنهاییِ خویش میمیرندپاییز ،منتظرِ کسی نیست...!...
شیرین تر از جانم.. پاییز رسیده است...فصل نوبرانه های نارنجی... فصل هم آغوشی خاک و باران در کوچه باغ های کاهگلی...هنگامه یِ جامه دراندن انارها شده و هوا آنچنان ملس است که همه را هوای عاشقی برداشته...و دریغا از پاییز برای منی که عاشق تو هستم...دریغا از این کوچه ها که با چشم های ابری قدمهای نرم نرم ما را بدرقه نمیکنند...و دریغ از لبهایت که به طعم خرمالوهای نارس مچاله نمی شوند...شیرین تر از جانم...جانت بهاری باد که مرا و پاییز را نمیفهمی...سرت سبز با...
بیا قراری بگذاریمتو همیشه سفر برومن خانه بمانمخودت خبر نداریبوسه و بغلتوقتِ بدرقههمیشه چیزِ دیگری ست...
.دنیا در نگاهم همان یک لحظه می شودوقتی با چشمان مخملینت از پنجره ی عاشقی عاشقانه نگاهم می کنیو با پلکهایت نگاه به نگاه بوسه باران بدرقه ام می کنیو نبض جهان رااین همه عاشقانه در دست می گیری. ️️️...
میدونی موقع تولدوقتی خدا داشتبدرقمون میکردچی گفت!!!؟؟؟گفت: داری به دنیایی میریکه غرورت را میشکننو به احساس پاکت سیلی میزنن!!!نکنه ناراحت بشی...!!!من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم...تا ببخشی!!؟خنده گذاشتم...تا بخندی!!!اشک گذاشتم...تا گریه کنی!!!و مرگ گذاشتم...تا بدونیدنیا ارزش بدی کردن نداره!!!پس خوب باش و خوبی کن!!! ....
حالم خوب استهنوز خواب می بینمابری می آیدو مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می کند.تابستان که بیایدنمی دانم چندساله می شوماما صدای غریبیمرتب می گویَدَم: - پس تو کی خواهی مُرد!؟ ری را ...! به کوری چشمِ کلاغعقاب ها هرگز نمی میرند!مهم نیستتو که آن بیدِ بالِ حوض رابه خاطر داری ...! همین امروز غروببرایش دو شعر تازه از "نیما" خواندماو هم خَم شد بر آب و گفت:گیسوانم را مثلِ ری را بباف!...
پدر عزیزمدلم می خواهد کویردستانت را با اشک چشمانمآبیاری کنم و عصای دستان مهربونتباشم. تو که با اشک چشمات همیشه دلم رو بدرقه میکنیپدر عزیزم قربون نگاهت که همیشه واسم یه عالمه حرف دارهپدرم تاج سرم دوست دارم...
تمام لحظههای عمرم بدرقه نفس کشیدن توستبه دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنمورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگیات را تبریک میگویمتولدت آذین زندگیام باد اسفندماهی جان...
به عمر مثنویات با تو زیستم، شاعرو سخت بدرقهات را گریستم، شاعراگر چه در همهجا آسمان همینرنگ است،قبول میکنم، اینجا دل شما تنگ استدرنگ کن که دلم با تو همسفر شدهاستسفر؟ نه، آه... دلم با تو دربهدر شدهاستتو ساده گفتی و من نیز ساده میگویمپیادهام و رفیقی پیاده میجویم .........
و چه چیزی تلخ تر از این که آمده بودم بمانم و تو بدرقه ام کردی......
پاییز با خود شور می آورد و قاصدکها خبر بازگشایی مدارس می دهند، درختان آماده می شوند تا با شوق، برگهای رنگارنگشان را چون کاغذهای رنگی بر سر کودکانی که مشتاقانه به مدرسه می روند بریزند و سارها بر شاخه های انبوه درختان صف کشیده اند، تا آوازهای گرمشان را بدرقه کنند...
شهریور این ته تغاری تابستان چمدان به دست آماده ی رفتن می شود جای رد پایش را فصل خزان با برگ های رنگین می پوشاند این پاییز است که با مهر به بدرقه ی تابستان می رود......