شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پیش از آمدنت خبر بدهتا که با جان و دل به استقبالت بشتابمو عرق خستگی راهت رابا آغوش و نفس هایم پاک کنم.شعر: احمد علی (زنگنه)ترجمه : زانا کوردستانی...
به وقت بغض های هر شبتمام کوچه پس کوچه های شهر رابه امید معجزه ای از عشقعاشقانه قدم می زنمو تو را می خوانمای کاش همچون خوابی خوشبه استقبال چشم هایم می آمدیتا بیش از این نبودنت رافریاد نمی زدممجید رفیع زاد...
از یه جایی به بعدنه تنها از رفتن آدما ناراحت نمیشیبلکه استقبال هم میکنی...فاطیماه نویسنده وشاعر...
هر شب کابوس نداشتنتبه استقبال من می آیدای کاش با بودنتآرامش را به جان لحظه هایمهدیه می کردیتا میان شعله های احساس آغوشتآرام می گرفتممجید رفیع زاد...
هوای داشتنتهر شب به سرم می زندو بغض در گلو نشسته امدر انتظار یاد زیبای توستتا در خیالی لطیفبه استقبال من بیایدای کاش بودی تا نسیم شادیاز هرم نفس هایت می وزیددست نوازش بر ثانیه هایپر درد من می کشیدیو صدای تپش قلب تودر تمام لحظه هایمبه گوش می رسیدمجید رفیع زاد...
هر روز واژه ی سلام راکنار دوستت دارم هایم می چینمو به همراه صبح تابناکبه استقبال تو می آیمبا نوازش خورشید برخیزو با چشم هایتبر گونه ی شعرهایم بوسه ای بنشانبدان ؛ واژه هایم با طعم نگاه توستکه جان می گیرندمجید رفیع زاد...
دست هایت دور استو آفتاب نگاهتدیگر هیچ صبحی بر من نمی تابدآری ، در طالعم نیستیاما تو با مژه هایتهر روز به استقبالردیف و قافیه ام بروشعرهای مرا با چشم هایت ببوسو بدان که عشقبا فاصلههرگز کمرنگ نخواهد شدمجید رفیع زاد...
آذر است و آخرین نفس های پاییزو من همراه برگ هایی بی جانمیان کوچه های سرخزیر شلاق باران انتظارهوای خواستنت را التماس می کنمبیا و پایان بدهاین لحظه های بی روح و سرد راتا در این واپسین روزهای خزانهمراه با مهربه استقبال یلدا برویممجید رفیع زاد...
فصل خرمالو رسیدفصل بوسه های بارانو چترهای خیسبیا با قدم هایمانبه استقبال برگ ها برویمبیا ما همبوی باران بگیریممجید رفیع زاد...
هر شبماه به استقبال تو می آیدلبخند تو را می بوسدو چشم هایت را در آغوش می گیردستارگان برایت چشمک می زنند واز عطر موهایت مست می شوندو من در انتظار این آرزوکه ای کاش یک شبمیان آسمانجای ماه بودممجید رفیع زاد...
پاییزنه رفتنی ها را بدرقه میکندو نه به استقبالِ رسیدنی ها می روددغدغه یِ پاییزتسکینِ دل آشوبی ها و دلتنگی ها استدلهره یِ پاییزبرای دل هایی است که وقتیپا رویِ برگ هایِ خشک خیابان میگذارندخوب نمیشونداینجا آدمهاقدم به قدمدر ژرفنایِ تنهاییِ خویش میمیرندپاییز ،منتظرِ کسی نیست...!...
بیا و در ذهنمپرسه بزن...!دستم را بگیرپاهایت را هماهنگ کن!مرا قدم بزن...تو راقدم خواهم زد...تا با بوسه هایی به زیبایی عشق...به استقبال لبانت بیایم...!!!...
من فکر می کنم بعد از مدتی هیچ چیز جالبی برای نوع بشر باقی نخواهد ماند. کامپیوترها همه کار را برای ما انجام می دهند. گوشی های موبایل هوشمندتر از ما هستند. ما از معنویت استقبال خواهیم کرد چون که از هر چیز دیگری خسته خواهیم شد....
چقدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخصی در نظر بگیریم ، چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش داریم !👤 میچ آلبوم📙 سهشنبهها با موری...
آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتشو پریدن از روی آن به استقبال نوروز میرویمسرخی تو از من، زردی من از توجشن باستانی چهارشنبه سوری مبارک...
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد، هر کسی میتواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعهای مصیبت بار رو به رو بشود. بلکه بنظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد ......
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.ما از فرومایگی ها استقبال نباید بکنیم, بلکه می خواهیم اول چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم....
هنوز هم عاشقانه هایم را عاشقانه برای تو مینویسم..هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف میزنم..هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است.این روزها دیگر پشت پنجره مینشینم و به استقبال باران میروم.میدانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است.میدانم یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،کسی که جز تو نیست بازمیگردد!میدانم فراق تمام میشود و ما رها میشویم؛ پس بگذار بخوانم:اولین عشق من و آخرین عشق من تویی...