ما در خلوت به روی خلق ببستیم از همه باز آمدیم و با تو نشستیم
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند ؟
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفرهی خاصیم ، به یغما نرویم
زِِ همه دست کشیدم که تو باشی همه ام
گویند برو تا برود صحبتت از دل ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو ؟
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟ خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی