وقتی برایش انار نوبر را میبردم خیره نگاهم میکرد کم کم لبخندش باز و بازتر میشد و کش می آمد. بعد میخندید و آخرش انار را با گریه طوری بغل میگرفت که انگار مادری دختر گمشده اش را بغل میگیرد. حسابی بو میکشیدش؛بعد میچسباندش به صورتش و آخر سر مثل...