پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باید بروم، این من و این هم چمدانمای کاش یکی بود که می گفت بمانمدر طالعم انگار جز آواره شدن نیستهر روز کسی می دهد از دور نشانممن رود جدا مانده از اندیشهٔ دریاعمریست که با بی خبری در جریانمآنقدر جدا مانده ام از خویشتنِ خویشباید به خودم یک خبر از خود برسانماین لب که فروبسته ام از روی رضا نیستکم خرده بگیرید که قفل است زبانم...