پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یه بهار قفسییه عالم دلواپسیاینکه حوّل حالناتوُ بخونیتوُ غروب بی کسییه سفر نرفتن و راهی شدنتوُ هزار و سیصد و بی نفسیوقتی توُ جنگ و جنون آدمی وباقی عمر فقط خار و خسی ...بیخیالش ...بیخیالش ولی با اینهمه بازتا نشینه سینه سرفه های نا امیدیوسط سفره ی هفت سین کسیما به حرمت همیندیگه چیزی رو برای باختن نداریمبیا تا توُ خونه هامون بشینیم جایی نریم ....