پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
خسته از مزون برگشتم خونع،سریع ی دوش گرفتم و پیراهن کوتاه لیمویی رو تنم کردم و موهامو آزاد دورم رهاکردم تا خشک بشن...برا عکسش بوسه ای فرستادم و راهی آشپزخونه شدم ..مواد کتلت آماده بود چایی دم کردم و براش پیام فرستادم\ماهت دلتنگتع :)\باز برگشتم تو اتاق صندلای سفیدمو پا کردم و رژ قرمز رو کشیدم ب لبام و چشمکی برا خودم تواینه زدم ودراز کشیدم روتخت ک کمی استراحت کنم ..نمیدونم چطور شد ک خوابم برد،با صدایی ک درگوشم نجوا میکرد؛کوالای من ،باز نمیکنی چشای...