نطقم از آن گسست که همدم ندیده ام
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها...
ما را شکار کرد و بیَفکَند و برنداشت..
جایِ دلِ گم شده تو دانی.
مرا تا جان بود جانان تو باشی ... ز جان خوشتر چه باشد ، آن تو باشی
چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
ترسم نکشد بی تو به فردا دل من
ﻧﺎزﯾﺴﺖ ﺗﻮ را در ﺳﺮ ! ﮐﻤﺘﺮ ﻧﮑﻨﯽ .. داﻧﻢ دردیﺳﺖ ﻣﺮا در دل ﺑﺎورﻧﮑﻨﯽ داﻧﻢ
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد
امروز به حالی است ز سودا دل من ترسم نکشد بیتو به فردا دل من در پای تو کشته گشت عمدا دل من شد کار دل از دست، دریغا دل من
ای آتشِ سودای تو، خون کرده جگرها بر باد شده در سرِ سودای تو سرها کردم خطر و بر سرِ کوی تو گذشتم بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها...