شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ وین خانه و فرش باستانی هم هیچ از نسیه و نقد زندگانی، همه راسرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ...
دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست...
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شوداز هر طرف هزار گل فتح وا شودگلشن شود نشیمن سلطان نوبهارچون بهر شاه تخت مرصع بنا شود......
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان اومن دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح دم...
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید یا تو به دم صبح سلامی نسپردی یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید...
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می گرید گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان...
چه کرده ام که مرا پایمالِ غم کردی ؟...
ترسم نکِشَد بی تو به فردا دل من.. ...
چه گوهری تو،که کمتر بهایِ تو جان است......
عیسی لبی و مرده ام در برابرت ......
جان ها همه صید چشم جادوی تو اند.....
با هرکه اُنس گیری از او سوخته شوی......
دل من آرزوی وصل می کند چه کنم؟ که آرزوی من این است و آرزوی تو نه...
چون هم نفسی کنم تمنا ، بر آینه چشم برگمارم...
خستگی سینه ی ما را خیالت مرهم است ...
عیسی لبی و مرده ام در برابرت.......
در دلم غصه ای گِره گیر است......
به مهرت خوش نیَم، دانم که از مهرِ تو کین خیزد...
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد.....
نطقم از آن گسست که همدم ندیده ام...
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها......
ما را شکار کرد و بیَفکَند و برنداشت.....
جایِ دلِ گم شده تو دانی....
ترسم نکشد بی تو به فردا دل من...
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشدیا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد...
ﻧﺎزﯾﺴﺖ ﺗﻮ را در ﺳﺮ ! ﮐﻤﺘﺮ ﻧﮑﻨﯽ .. داﻧﻢ دردیﺳﺖ ﻣﺮا در دل ﺑﺎورﻧﮑﻨﯽ داﻧﻢ...
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد...
امروز به حالی است ز سودا دل منترسم نکشد بیتو به فردا دل مندر پای تو کشته گشت عمدا دل منشد کار دل از دست، دریغا دل من...
ای آتشِ سودای تو، خون کرده جگرهابر باد شده در سرِ سودای تو سرهاکردم خطر و بر سرِ کوی تو گذشتمبسیار کند عاشق ازین گونه خطرها......