یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
سلام تپش هایِ تنِ سوزانِ من!این روز ها در هر تپش، به زنده بودنم شک میکنم؛بعد آرام دستم را رویِ سینه میگذارم تا باز هم بودنت را حس کنم و بتوانم به زندگی ادامه دهم...حالِ شهر خوب نیست، حالِ آدم هایِ شهر هم خوب نیست...و می نویسم که یادم نرود، حق با توست؛با توست اگر نگاهم نمی کنی...با توست اگر زبانم لال، دوستم نداری...که خودم هم این روز ها، روزی چند مرتبه حالم از خودم به هم می خورد.حالا هی به بهانه ها، چایِ نبات به خوردم بدهند، خوب نم...