نازنینا، شاعران شهر را دلخوش مباش که را دیده ای به خوبی من هذیان بگوید!؟ ارس آرامی
پاره کرد تیزی نازک خیال زنجیر اسارت هذیان واگویه ها را بی مخاطب بی سایه برابر آینه ام نیوشایی نیست کجا جا مانده ام باز پسم بده کجاست تمامی من
سلام تپش هایِ تنِ سوزانِ من! این روز ها در هر تپش، به زنده بودنم شک میکنم؛ بعد آرام دستم را رویِ سینه میگذارم تا باز هم بودنت را حس کنم و بتوانم به زندگی ادامه دهم... حالِ شهر خوب نیست، حالِ آدم هایِ شهر هم خوب نیست... و می...