شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
صبح که برخاستم، فکرم به موضوع مقاله ای که باید می نوشتم گره خورده بود. خواستم زود کارهایم را انجام دهم و بنشینم پای نوشتنم. دمپایی های جفت شده در مقابل اتاق را پوشیدم. به آشپزخانه رفتم. چای را دم آوردم . به گلدان هایم آب دادم و به خرگوش هایم غذا. تمام کارهایم از روی عادتِ روزانه پیش می رفت جز اینکه امروز تصمیم گرفتم چای را با شکر بخورم. موضوع مقاله ام در ذهنم دور و نزدیک می شد. قوری را برداشتم. کرونا... کرونا چون هاله ای از بخار به ذهنم می پیچید....