متن داستان کوتاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان کوتاه
به نام خدا
رودخانه ی آب آور
در یک دشت خیلی سرسبز که خورشید همیشه به آنجا می تابید، گل های زیبا و رنگارنگی روییده بودند که به خورشید لبخند می زدند.
در آن دشت زیبا، رودخانه ای کوچک، ولی پر آب جاری بود. اسم آن رودخانه آب آور بود....
اِی که می سوزم سَراپا تا اَبَد در حسرتِ تو...!
اگه هیچ کس نمی فهمید امّا من خوب می فهمیدم که آقاجون میونِ کتاب هاش، جوونیش و قایم کرده.
می دونستم بینِ تک به تکِ کتاب هاش، خاطره ای، عکسی، نوارکاستی، چیزی پنهون کرده.
آخه هروقت خوش و ناخوش بود...
گنجشک عاشق شده بود...
تصمیمش را گرفته بود می خواست ندای عشقش را به گوش معشوق خود برساند.
اما تند بادی وزیدن گرفت و هر چه گنجشک دست و پا می زد که جلوتر رود و به معشوق خود برسد باز هم دورتر می شد.
اما دست از تلاش خود...
پشت صحنه بودیم
بهم گفت:
-اگه حالت خوب نیست
این سانس کنسل کنیم
بهش گفتم :
این مردم اومدن چند ساعتی
از تموم غم هاشون دور باشن
چجوری دستشون رد کنم حال من
که خوب نمیشه
سرش رو تکون داد یه لبخند ملیح زد
و دستش گذاشت رو سینه من...
سیاه بختان
بخشی از داستان
محکوم به سرنوشت اجباری
همه چیز به یک چشمه ی از گوه و لجن تبدیل شده است،
جایی که حتی آب نیز بوی لجن می دهد.
همه چیز به اجبار است،
مانند یک طوفان بزرگ که همه را در خود فرو می برد و هیچ...
داستان کوتاه کفاش
کفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:
- فقط واکس!
دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید.
چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ...
گرگاس
سایه سار دیوار خرابه را انتخاب کرده بود و داشت استراحت می کرد.
چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودیم و هر وقت من دور و بر استطبل پیدایم می شد، کاری به کارم نداشت.
آن روز دم دمای غروب باز سراغش رفتم. می خواستم متقاعدش کنم...
از پنجره به شانس خیره شده بود، از خیابان بغلی گذر می کرد! دلش خواست که با او رفیق شود. از پنجره دور شد. روز و شبش را به یاد آورد! هفته ای ۴۵ ساعت کارکردنش برای دیگران، ۲۶ ساعت کار کردن برای رویاهایش! کمی بیشتر فکر کرد اما ساعتی...
[قهرمان]
به زور سیزده، چهارده ساله می شد. چهره ای استخوانی و اندامی ترکه ای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود.
عاشق فوتبال بود. مجذوب رونالدو و متنفر از لیونل مسی. پوسترهایی از...
[فریبا]
پیپ اش را گوشه ی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه های آوار شده ی سقف را پاک کرد.
اسباب و اثاثیه ی تخریب شده ی خانه اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.
در زلزله...
در چشم هایم خیره شد ، درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای میزد
زیر لب زمزمه کرد : - باورم نمیشه !
یک ابرویم را بالا انداختم و منتظر ادامه ی حرفش شدم
ادامه نداد ، همیشه ترفندش همین بود !
کنجکاو کردن من و در همان حال رها کردنم ،
ترفندی...
تنهاست...
کمی دور و برش را نگاه می کند دوباره نگاهی به عقب می اندازد در این برهوت کسی نیست که فریادرسش باشد بلند فریاد می زند : کسی اینجا نیست ؟
ندایی نمی آید مایوس قدم بر می دارد چهره اش در هم رفته و خسته از همیشه به...
✮رویای پرواز...
نگاهی به پرنده هایی که آزادانه در آسمان اوج می گرفتند کرد.
دلش پر می کشید برای پرواز کردن، برای تجربه لذت آزادی...! برای لمس احساس رهایی...! برای فرار از این آدم ها....!
نگاهی به بال های شکسته اش کرد! با دست آن ها را لمس کرد، نرم...
حال خوبی نداشت و برایم دلیل استیصالش را اینگونه توصیف کرد
از مادرم برایم سجاده ای مانده که خودم برایش خریده بودم .
دنبال خدای سجاده مادرم میگردم !؟
گفتم چرا؟! گفت
چون اینروزها واسطه استجابت دعاهایم را ندارم...
بیچاره تازه مادرش را از دست داده بود ...
این را...
آدرسی گم کرده دارم؛ کوچه ای خاکی و تنگ واقع در خیابانی شلوغ بتاریخی قدیمی درساعتی خاص ؛ پر تردد بوقت عصر وهوایی دائما بارانی ونگاهی کاملا پنهانی...
پسرکی هرروز منتظرسر آن کوچه ودخترکی خندان با نگاه زیر چشمی در حال رد شدن فقط باگفتن یک کلمه آنهم سلام
کوچه...
آخر سال بود و هوای عید...
از زمستان، در کوچه و روی کوه های اطراف
کمی برف می توانستی ببینی!
رسم بود چندروز به عید مانده، برنج می پختند،
برای تازه عروس ها عیدی می آوردند،
لباس نو می پوشیدند! خلاصه آخر سال یک جور دیگر بود برای همه!
مدرسه...
شاد و سرزنده بود
گره روسری اش را سفت کرد و خودش را در آینه نگریست .
آینه ی توی راهرو ، که با طرحی مطلوب گچ بری شده بود!
در آینه لبخندی زد و شتابان به سمت حیاط رفت .
دوتا پله ی بهارخواب را با پرشی طی کرد...
می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟
تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،
هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا!...
سرش را به هر سختی بود از روی بستر بیماری چرخاند. چشمان کم سوی خود را با دقت به سمت صدا برد . جز تصویری تار و مبهم که مقصر آن شبنم های اشک بود ،چیزی عاید نشد. این صدا و این تصویر مبهم متعلق به هیچ کدام از پزشکان...
خوب گوش کن
شاید تو هم بشنوی...
صدای پای دخترک را
با آن دمپایی قرمز ،
باچادرک سفید تابه تا
در همین کوچه آشتی کنان
به سمت آن خانه .....
همان که درخت نارنجش بلند است
با حوض گرد و قشنگ
با صد تا ماهی قرمز ....
عصمت خانم ......
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد.
دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند
ندای( بیا بی خیالش...
دستانم را گرفته بود و در همان خیابان همیشگی با گرمای وجودش نمیزاشت سرما به من بنشیند،ازماه شب هایم درخشان تر بود.
آبشار حنایی روی کمرش با صدای لبخندش میرقصید،وقتی با اقیانوس ابیَش به من نگاه میکرد،طوفان دلم ارام میگرفت و دریای دلم موج میزد.
او برگشته بود،میخندیدیم و خوشحال...
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز نغمه زنگ زده ومی گه بیا بریم بیمارستان .واقعا وحشتناکه اما به قولی بایدبریم تو دل مشکل نباید به مامان این ها بگم اونا همین طوری استرس دارن ازپله ها اومدم پایین باماسک دولایه هردوتاشون ماسک شون رو دادن بالاومن بدون توجه رفتم بیرون
بانغمه...