پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حس تجریش سرد و بارونیافتاب تنبل زمستونییا مثل آخرای مهمونیمثل عصرای جمعه دلگیرممثل تنهایی و پیاده روی توی دلدادگی زیاده رویمثل یه مشت قرص دوز قوی وقتی نیستی یه گوشه میمیرمرنگ چشمامو وقتی یادت رفت با خودم گفتم اینجا آخرشهمثل باغی که گر گرفته و باد بی قرار گل های پر پرشهمن بریدم قبول بسه کن سخته زندگی با چشای روشن توهمش احساس شک همش تردید اضطراب یه روز رفتن توحتی شعرهای من تو این روزا مثل اصرار های بیهوده ان...