شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
اگر رفتار درویش با آن اسب مانند آدمی بود با آدمی دیگر و به این سبب اسب او بعد از مرگش باز به خانقاه برگشته و با دف دراویش می رقصد و آواز می خواند، این خودش همان معنای واقعی برگشت و تجسم حالات ماست. همه چیز جهان به ما بر میگردد به آن صورتی که اراده کردیم ./ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
اگر کسی دنبال چیزی باشد پیدایش میکند. و وقتی پیدایش کرد تازه میفهمد دنبال چی هست و دنبال چی باید بگردد. چون آن چیزی که پیدا کرده چیزی نیست جز خود پیدا کردن . / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
تمام آدمها و تمام زمانها خود ما هستیم و چیز دیگری وجود ندارد. اعمال و افکار ما قبل از ما بودند و بعد از ما هم هستند. / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
آدم دیر میفهمد هدف نباید مقصد باشد. چون خود راه هم جزیی از مقصد است. هر تکه اش یک مقصد است. بعضی موقعها حتى فکر میکنم مقصد اصلاً مقصد نیست. مقصد بهانه است. آنچه که اصل و اساس است جاده و راهی است که تو را میرساند به مقصد چون تمام وقتت صرف آن میشود. / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
مشکل زنها این است که اول تصمیم میگیرند و بعدمیگردند تا دلیلی برایش پیدا کنند. / محمد رضا کاتب /...
معجزه سراغ کسانی می آید که باورش دارند . و مرده ها بیشتر از همه معجزه ها را باور میکنند . واقعیت آدم را بدجوری مأیوس میکند ، انگار ته ته دنیا هیچ چیزی نیست. پس مجبوری به روش خودت بچسبی به چیزهایی که فکر میکنی هستند و باورشان داری . / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
هر تکه ی ما تو یک زمان میمیرد . خُرد خُرد میمیریم. و این را دیر میفهمیم . برای همین هر عملی از ما یک جسد دارد که ممکن است تا سالها بعد از ما زنده باشد. هر احساسی از ما یک جسد دارد .آدم باید آنقدر باهوش باشد که وقتی جنازه ی اصلی و بزرگِ افکار و اعمالش را میبیند بشناسد . شاید این طوری هم بشود گفت: جنازه هایی که چشم ما را میگیرند ، جنازه های خود ما هستند .جسدها یا موجوداتی که از دنیاها یا زندگی های قبلی خودمان یا دیگران روی زمین به جا مانده ./ محمد...
خیلی ها بودند که مردند و بعد دوباره زنده شدند و زندگیشان را روی چیزهایی گذاشتند که خنده دار بوده برای بقیه. آنها مرگ را بی واسطه دیدند و خواستند هر طوری هست زندگی و مرگ و همه چیز را برای خودشان و ما تعریف کنند و بگویند قضیه چی به چیه . آنها نمی توانند تا زمانی که زنده هستند مرگ و آن همه حسرت را فراموش کنند . چون چهره ای را در آن طرف زندگی دیدند که دیگران ندیدند. / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
فکر کن یک روز صبح چشم باز کنی و ببینی کنار یک دختر زیبا هستی . نمیدانی کجایی و چرا آن جایی . حتی اسم خودت یادت نمی آید. فقط کیفی تو بدنت است که حتی نمیدانی مال چیست و ربط میدهی به آنجا، و به آن دختر زیبا چون چاره ی دیگری نداری . نمیدانی کجایی و کی هستی چون از آن چیزی که هستی هیچ وقت راضی نیستی . برای همین آنجایی و نمیدانی کی هستی . و همین طور که آرام و بی خیال نشستی و به آن گذشته ای که نداری فکر میکنی ، یک حس عجیب خنکی میکنی. بعد می ببینی گن...