توی خونه قدم میزنم...که چشمم میفته به قاب عکسم که روی میزِنگاهی بهش میکنم وبه خودم قول میدم.دیگه اون آدم سابق نباشم
اون آدمی که زودمی بخشید،زود آشتی میکرد،زوددلتنگ میشد
ازاینکه آدم زودی باشم خسته شدم
من اونقدربزرگ وقوی شدم ویادگرفتم که دیگه نه ببخشم،نه زود آشتی کنم ودلتنگ بشم...