پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
توی خونه قدم میزنم...که چشمم میفته به قاب عکسم که روی میزِنگاهی بهش میکنم وبه خودم قول میدم.دیگه اون آدم سابق نباشماون آدمی که زودمی بخشید،زود آشتی میکرد،زوددلتنگ میشدازاینکه آدم زودی باشم خسته شدممن اونقدربزرگ وقوی شدم ویادگرفتم که دیگه نه ببخشم،نه زود آشتی کنم ودلتنگ بشمدیگه میخوام تمام دوست داشتنمو صرف خودم کنممن سرقولی که به خودم دادم می مونمدیگه به اون روزای لعنتی برنمیگردممن سرقولم می مونم...