پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بارون که شروع کرد به باریدنازجام بلندشدم چترمو برداشتم ازخونه زدم بیرون،راه افتادمهمینجور که قدم میزدمخیالم خیس ازیاد توشدای کاش توی خیالم نبودی بلکه کنارم بودیدلم گرفت...دلتنگت شدم...آخه خیلی ازخاطره های با تو بودن واسم زنده شد...
رفتی...برو...تعجب نکردم می دونستم،یه روز رفتنی هستی من احمقو بگو که عاشقت شدمبیخیال جونم مهم نیس...من قوی ام...نبودنت روتحمل می کنماماهیچ وقت فراموشت نمی کنمازخدا میخوامخوب باشی...!همین که خوب باشی واسه من کافیه...دیگه هیچی تو این دنیا نمیخوامفقط باشی...بدونم هستی...بدونم نفس می کشیحالاچه دورازمن باشی...چه بدون ازمن...فرقی نمی کنداما من بازهم دلخوشم به این حماقت شیرینزینب بحرینی...
زندگی با خیلی چیزا روبه رومون می کنهغصه،بی اعتمادی،دوست نداشتن،دروغ گفتن،صادق نبودن،پیشرفت،شکست و...زندگی بالا وپایین های زیادی داره نبایدشکست وپذیرفت بایددستت وبذاری رو زانوهات ودوباره بلند شیمیشنوی چی می گم:بایددستاتوروزانوهات بذاری وبلندشی....
توی خونه قدم میزنم...که چشمم میفته به قاب عکسم که روی میزِنگاهی بهش میکنم وبه خودم قول میدم.دیگه اون آدم سابق نباشماون آدمی که زودمی بخشید،زود آشتی میکرد،زوددلتنگ میشدازاینکه آدم زودی باشم خسته شدممن اونقدربزرگ وقوی شدم ویادگرفتم که دیگه نه ببخشم،نه زود آشتی کنم ودلتنگ بشمدیگه میخوام تمام دوست داشتنمو صرف خودم کنممن سرقولی که به خودم دادم می مونمدیگه به اون روزای لعنتی برنمیگردممن سرقولم می مونم...
گاهی بایددوستت دارماتو؛نگه داری توخودتچون اگه بدونه دوستش داری میذاره ومیرهواگه برهتومی مونی بایه قلب زخمی وشکسته،با چشمای گریون،ویه دنیا حسرت...!حسرت دیدن دوبارش،حسرت شنیدن صداش،حسرتِ...تو می مونی ویه اتاق سردوتاریک،تنهای تنهاتازه می فهمی چه قدربی کس وتنهایی وبایه عالمه دلتنگیوقتی به خودت میای می بینی دیگه چیزی ازت باقی نمونده مثل یه مرده متحرک می مونی بی روح...
بازم فصل پاییزفصل تنهایی و قدم زدن روی برگهای زرد و نارنجیوزیدن باد و خش خش برگها منومیکشونهسمت تموم دلتنگیامغرق در آرزوهای و رویاهام میشمآرزوی داشتن توو رویای با تو بودناین آرزو و رویا مدام در حال چرخیدنمثل گردونه ی این روزگار...
پاییز در راه استبا صدای خش خش برگ های نارنجی ویک موسیقی آرام بخش...
به گذشته پشت می کنم ومیرم به سمت حال وآیندههیچوقت ازرسیدن به اون چیزی که ازته دل میخوام تسلیم نمی شمشکست نمی خورممن به خودم اعتماد دارموازهمه مهم تر زندگی اونقد کوتاه هس که اجازه نمیدم احساسات منفی منو آزاربدههمیشه می خندم...خندمو ترک نمی کنم...قهقه خندموباغمای گذشته تلخ نمی کنمگاهی ممکنه ناراحت باشم اما بازهم می خندمزندگی می کنم...همیشه با خودم زمزمه می کنم ومیگم هیچوقت دیر نیست برای شاد بودنمن لایق خوشبختی هستممن ارزش عش...
منو به اجبار پای سفره عقد نشوندنزیر تور حریرم به در نگاه میکنم؛شاید بیایی ومنو با خودت ببریاما بعد از این همه انتظار...نیومدی که نیومدی....کسی چه میدونه که من چشم به راه توام...با نیومدنت درخودِ،خود شکستم،بریدمآسمون هم مثل دلِ من گرفتهبی تاب،غم داره...بغض و زاری داره......
+میدونی توزندگیم بیشترازهمه ،چی واسم لذت بخشه_چی؟+دوست داشتنت،بودنت؛میدونی چه حسی دارم؟_چه حسی؟_یه لحظه خودت فکرشو کن یه نفرکه عاشقشی تو زندگیت باشهبعداون تنها کسی باشه که وقتی توزندگیت وکنارته احساس تنهایی نمی کنیوقتی که هست انگارتمام آدمای دنیا پشتتهمثل توکه الان شدی همه زندگیمبی نهایت دوستت دارم...
عشقممیدونی بهشت کجاست؟جاییه که تو باشینباشی جهنم سهم منه...