خنُک کسی که به شَبْ در کنار گیرد دوست ...
خوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دست
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست !؟
من انگشت نمایم به هواداری رویت
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار...
وجود من ، چو قلم سر نهاده به خط توست...
فضل از غَریب هست و وفا در قَریب نیست...
بدین صفت که تویی، دل چه جای خدمتِ توست؟
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی....
کس به چشمم در نمی آید که گویم مثلِ اوست...
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی ..
وگر به بردن دل آمدی، بیا ای دوست
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع می گذارد
غمِ عشق آمد و غم هایِ دگر پاک ببُرد...
تو چنان فتنه خویشی که زِ ما بی خبری...
نَقشی که آن نمی رود از دِل نشان توست
از پیشِ تو راهِ رفتنم نیست...
در چشمِ منی و غایب از چشم...
من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جَست
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
دو روز باقی عمرم فدای جان تو باد..
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد..
فراغت از تو میسر نمی شود ما را...
که تو در دِلم نشستی و سَر مقام داری..