سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عاشقش بودم ولی او هیچ در جریان نبودبرخلاف حال من او هیچ هم حیران نبودهر چه از زیباییش گویم زبانم الکن استدر کمال و معرفت همپای او خاقان نبودگفتم از عشقم برایش در شب پائیز و سردمست عشقی که بدون او مرا پایان نبودنیش خندی زد به عشق من به آسانی گذشتاو جوان بود و اسیر عشق ما پیران نبودمن گرفتار غم عشقش ولی او بیخیالچشم من خیس و ولی چشمان او گریان نبوددر میان آهوان با...
در غم عشق تنها می شدمبا چشمان جستجو می کردمتو همیشه طنین دل می شدیآرامش دل را با خود می بردیدیدار تو بود آن چیزی که می خواستمخنده های دل نوازت چیزی بیشتر از می خواستمچشمان سیاهت تابش یک دنیا داردبه خواب های شیرینم نوری که می دهدهرگز تو را از یاد نخواهم برد....
ما را به غم عشق همان عشق علاج است...
کِی کسی خواست دل شاعر ما را بخرد؟مُرده شور، دل دیوانهٔ ما هم ببرد!!هر کسی را که سر شب به دلم جا دادمنصف شب خواست ز دیوار دل ما بپرددلبری را که به خون جگرم پروردمگرگ شد خواست دل برهٔ ما را بدردترکمانچای بشد عهد من و دلبر منخواست از ملک دلم گوشهٔ خاکی بکندآه، باور بکن ای عشق ملولم کردیغم ز در آمده تا تار به دورم بتندمطمئن باش بسوزانمش از ریشه دلم زیر بار غم عشق تو اگر در نروَدآی ی ی در شهر بزن جار و خبر ده همه را...
نفرین به سبک حضرت مولانا تا بداند که شب ما به چه سان می گذردغم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده...
پشیمانم ز این راهی ، که تا اکنون در آن بودم گرفتار غم عشقی ، به یک نامهربان بودم...
با خودم فکر میکردم عشق وجود خارجی ندارد ....یا اگر هم وجود دارد دور و بر آدم های خوش قد و بالا و چشم درشت سر و کله اش پیدا میشود ....و به همین خاطر همیشه به آینه فحش میدادم ....عشق حتما حس خوبی بود که به خاطر او نصیبم نشده بود...تا اینکه در یک روز سرد پاییزی گرمای نگاهی آینه راشکست .....گستاخ و سراسیمه ،به قلبم حمله ور شد ...درید و عصیان کرد و رفت .... زود رفت اما جمله ای پی نوشت برای چشمانم به یادگار گذاشت ......به غم عشق مبتلا گشته ...........
غم عشق را سرودم ، همه را به آب دادمو برای دیدن تو ، تنِ خود به خواب دادمدل من اگرچه رنجید و دلِ تو هم نفهمیدمن از این قمار عشقی به خودم عذاب دادمهمه خاطرات بد را به کنار میزنم منکه به این دلِ پر آهم غمِ بی حساب دادمتو چقدر سنگ هستی که دلِ مرا شکستیکه برای دل گسستن به دلم شتاب دادمتو غم مرا ندیدی به کنارش آرمیدیو بجای هدیه ی تو به دلم طناب دادمتو نبودی و ندیدی که برای دل سپردنبه خدا به جز دل خود، همه را جواب دادمتو که رفتی ...
گویند که در سینه غم عشق نهان کندر پنبه چه سان آتش سوزنده بپوشم ؟!...
گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چه میدارم دل...
گفتم نگرم روی تو ، گفتا به قیامتگفتم روم از کوی تو ، گفتا به سلامت !گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشقگفتم چه بود حاصل آن ؟ گفت نِدامت ......