اگرم تو خصم باشی نروم ز پیشِ تیرَت...
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد تو را گر خواب می گیرد، نه صاحب درد عشّاقی!
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری️
از چه میترسى دگر بعد از سیاهى رنگ نیست.
یار گرفته ام بسی !! چون تو ندیده ام کسی ...
نه حُسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
گفتم که برآرم از تو فریاد فریاد که نشنوی چه سودم...
بلای عشق تو بنیادِ صبر برکنده ست..
همه کس سرِ تو دارد تو سرِ کدام داری؟
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی...
چون تو دارم، همه دارم؛ دگرم هیچ نباید
جز یاد تو در تصورم نیست...
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد؟!
تا کی دَوَم از شور تو دیوانه به هرکوی ؟!
ره ندیدم، چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمی که چراغش، ز مقابل برود
چندان بنشینم که برآید نفس صبح کان وقت به دل می رسد از دوست پیامی
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من...
هر که را دردی چو سعدی می گدازد، گو منال چون دلارامش طبیبی می کند، داروست درد
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم!
جائی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد...
وآنگه که به تیرم زنی اول خبرم ده تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را