مجموع چه غم دارد از من که پریشانم؟
گویند به جانبی دگر رو وز جانب او عزیزتر نیست
ای یار کجایی که در آغوش نه ای ...؟
عشق بازی چیست سر در پای جانان باختن
به افسوس میرود ایام...
جز نقش تو نیست در ضمیرم...
جانان ، هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
قدرِ وصالش اکنون ، دانی که در فراقی ..
جمع نمی شود دگر آنچه تو ؛ می پراکنی ..!
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
شب های بی تو ام، شبِ گور است در خیال...
من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم..
در موسم زمستان سعدی دو چیز خواهد یک آفتاب رویی یک رو به آفتابی
جانان! هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم...️
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد که مونس دل و آرام جان و دفع غمی ️️️
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی ..
کسی را به خلوت دل من جز تو راه نیست
تا وجودم هست خواهم کند نقشت درضمیر ...
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر، بر دست ساربانان...
من سر نمی نهم مگر آن جا که پای یار...
کسی از تو چون گریزد که تواَش گریزگاهی؟
آبی است محبت تو گویی کآمیخته اند با گِل من...
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم..️
بیمِ مات است در این بازیِ بیهوده مرا...