جز وصل توام حرام بادا حاجت که بخواهم از خدا من
مده ای رفیق پندم که نظر به او فکندم تو میان ما نَدانی که چه می رود نهانی!
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی...️
سعدی اگر عاشقی میلِ وصالت چراست ؟ هر که دل دوست جُست مصلحت خود نخواست
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
چنان موافق طبع منی و در دل من! نشسته ای که گمان می برم در آغوشی !!
تو آن نه ای که به جور، از تو روی بَرپیچند...
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
خرّم تنِ آن که با تو پیوندد...
همه کس سرِ تو دارد تو سرِ کدام داری؟
که گُلی هم چو رخِ تو به همه بُستان نیست...
این لطافت که تو داری همه دل ها بفریبد...
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
هر شَبی روزی و هر روز زوالی دارد شب وصل من و معشوقِ مرا آخر نیست
حیف باشد بر چنان تن ، پیرهن...
جز دوست نمیخواهم ، از دوست تمنّایی…
تو از فَرق تا قدم جانی ...
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان امشب نظر به روی تو از خواب خوش تر است
عیب شیرین دهٖنان نیست که خون می ریزند جرم صاحب نظرانست که دل می بندند
با لشکرت چه حاجت، رفتن به جنگ دشمن تو خود به چشم و ابرو،برهم زنی سپاهی
چه روزها به شب آورد جانِ منتظرم
حد اعلای ادب را من رعایت کرده ام تا نشستی در دلم از خویشتن برخاستم
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید!
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است..