هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو ؟
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن طلب کردم ز دانایی یکی پند مرا فرمود با نادان مپیوند
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟ خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
بی تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را
ندیدمت که نکردی وفا به آنچه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم