با لشکرت چه حاجت، رفتن به جنگ دشمن تو خود به چشم و ابرو،برهم زنی سپاهی
چه روزها به شب آورد جانِ منتظرم
حد اعلای ادب را من رعایت کرده ام تا نشستی در دلم از خویشتن برخاستم
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید!
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است..
می روی و مقابلی ..!
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
دشنامِ تو خوش تر که ز بیگانه دعایی...
تا چه شود به عاقبت در طلبِ تو حالِ من...
فکرم به منتهای جمالَت نمی رسد کز هر چه در خیال من آمد نِکوتری!
صلحست میان کفر و اسلام با ما تو هنوز در نبردی...!
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را...
تو آن نه ای که چو غایب شوی، ز دل برَوی ...
روزی تن من بینی ، قربانِ سرِ کویش ...
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی....️
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست!
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی....
بازآ که نیمه جانی بهر نثار دارم...
ندانم از منِ خسته جگر چه میخواهی...
گر گوهری بِه از جانْ ممکن بُوَد ، تو آنی...️
در بندِ تو افتادم و از جمله بِرَستم ...
از همه کَس رمیده ام با تو در آرمیده ام
دمی با دوست در خلوت، به از صد سال در عشرت...