جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
تمام روز, تمام روزرها شده, رها شده چون لاشه ای بر آببه سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتمبه سوی ژرف ترین غارهای دریاییو گوشتخوارترین ماهیانو مهره های نازک پشتماز حس مرگ تیر می کشیدندنمی توانستم, دیگر نمی توانستمصدای پایم از انکار راه بر می خاستو یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بودو آن بهار و آن وهم سبز رنگکه بر دریچه گذر داشت با دلم می گفتنگاه کنتو هیچگاه پیش نرفتیتو فرو رفتی...