دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
چه دارد این چراغِ شکستهکه انتظارِ یکی شبتابِ پا در گریزش نیستمن اقرار می کنمحتی یکی لحظه بی تو نزیسته ام!تاریکی شب وروشناییِ روز،همین است،فقط همین استهی دختر!دخترِ داستان های عاشقانه ی آدمی!بعضی ها اصلاً خبر ندارند چراغ کدام است وشبتابِ پا در گریز... کدام!از راه پله... آرامتر... بیاهمسایه ی فضولی دارمهمیشه فکر می کند جهان رافقط از اندوه بی دلیل آفریده اند....