تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
ما رگِ جان را به آن زلفِ پریشان بسته ایم..
با دل پرخون دهن از شکوه بستن مشکل است....
ندیدم روزِ خوش تا رفت دامانِ دل از دستم...
قبول خلق حجاب است از قبول خدا....
داغ عشق از صفحه ی سیمای عاشق ظاهر است...
خمیرمایهٔ غم ها همین غمِ نان است...
وادی پیموده را از سرگرفتن، مشکل است چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
می برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را...
سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را.. .
سر به هم آورده دیدم برگ های غنچه را اجتماع دوستان یک دلم آمد به یاد
طومار صبر من به نهایت رسیده است...
حسن تو منتهی شده و صبر من تمام تنگ است وقتِ ما و تو جای بهانه نیست!