تو رفتی ناگهان پنجره پر شد از شب شب سرشار از انبوده صداهای تهی یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد زیر پا له کرد
در ببندید و بگویید که من جز او ، از همه کس بگسستم کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم قاصدی آمد اگر از ره دور زود پرسید که پیغام از کیست گر از او نیست ، بگویید آن دیرگاهیست در این منزل نیست
خانه ی خالی خانه ی دلگیر خانه ی دربسته بر هجوم جوانی خانه ی تنهایی ببین من به کجا رسیده ام نگاه کن که غم درون دیده ام مرا دگر رها مکن مرا بپیچ در حیر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیرپا
چون نهالی سست می لرزد روحم از سرمای تنهایی عشق، ای خورشید یخ بسته دیگرم گرمی نمی بخشی پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد
هیچ میدانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو