میان سینه ی من کسی ز نومیدی نفس نفس می زند کسی به پا می خیزد کسی تو را می خواهد کسی ز خود می ماند کسی تو را می خواند
هیچ در عمق دو چشم خامشم راز دیوانگی را خوانده ای هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟
ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش لب های عاشق من بسپار
میان تاریکی میان تاریکی تو را صدا کردم تو را صدا کردم تمام هستی من تو را دوست دارم
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم قاصدی آمد اگر از ره دور زود پرسید که پیغام از کیست گر از او نیست بگویید آن دیرگاهیست در این منزل نیست
هر کجا می نگرم باز هم اوست که به چشمان ترم خیره شده گفتم از دیده چو دورش سازم بی گمان زودتر از دل برود مرگ باید که مرا دریابد ورنه دردیست که مشکل برود
تو در چشم من همچو موجی چه میشد اگر ساحلی دور بودم شبی با دو بازوی بگشوده خود تو را می ربودم تو را می ربودم
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟ چو در بر رقیب من نشسته ای به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا که جام خود به جام دیگری زدی چو فال حافظ آن میانه باز شد تو فال خود به نام دیگری زدی
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش بخدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟
خانه ی خالی خانه ی دلگیر خانه ی دربسته بر هجوم جوانی خانه ی تنهایی ببین من به کجا رسیده ام مرا دگر رها مکن
قلبم با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
تا لبی بر لب من می لغزد می کشم آه که کاش این او بود کاش این لب که مرا می بوسد لب سوزنده ی آن بدخو بود
ز دل فریاد کردم خدایا این صدا را می شناسی من او را دوست دارم،دوست دارم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
من تا ابد کنار تو می مانم من تا ابد ترانه ی عشق را در آفتاب عشق تو می خوانم
بار دیگر نگاه پریشانم برگشت لال و خسته به سوی تو می خواستم با تو سخن گویم اما خموش ماندم به روی تو
تو را میخواهم ای جانانه ی من تو را می خواهم ای آغوش جانبخش تو را ای عاشق دیوانه من
زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو ، بار دیگر تو
در دل چگونه یاد تو می میرد یاد تو یاد عشق نخستین است
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو