پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چقدر روشنی خوبستچقدر روشنی خوبستو من چقدر دلم میخواهدکه یحیییک چارچرخه داشته باشدو یک چراغ زنبوریو من چقدر دلم میخواهدکه روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه هابنشینمو دور میدان محمدیه بچرخمآخ چقدر دور میدان چرخیدن خوبست......
قلب منتو را می جویدمن به یک چشمه می اندیشمآرزوها خود را می بازنداسب ها پیرندسخنی باید گفتمن به یک خانه می اندیشم عشق؟من دلم می خواهد...
ای دو چشمانت چمنزاران منداغ چشمت خورده بر چشمان من...
آرزویی هست مرا در دلکه روان سوزد و جان کاهدبه خدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو...
او ز من رنجیده استآن دو چشم نکته بین و نکته گیردر من آخر نکته ای بد دیده است من چه می دانم که اوبا چه مقیاسی مرا سنجیده است من همان هستم که بودم ، شاید اوچون مرا دیوانه ی خود دیده استبیوفایی می کند بلکه مندور از دیدار او عاقل شوم او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق رامن نمی خواهم که حتی لحظه ایلحظه ای از یاد او غافل شوم...
آغاز دوست داشتن استگر چه پایان راه ناپیداستمن به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست...
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟چو در بر رقیب من نشسته ایبه چشم خویش دیدم آن شب ای خداکه جام خود به جام دیگری زدیچو فال حافظ آن میانه باز شدتو فال خود به نام دیگری زدیکنون که در کنار او نشسته ای تو و شراب و دولت وصال او ...
رفته است و مهرش از دلم نمی رود...
زندگی گر هزار باره بودبار دیگر تو ، بار دیگر تو...
تو را می خواهم و دانم که هرگزبه کام دل در آغوشت نگیرم...
در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می فهمم...
می تپد قلبم و با هر تپشیقصه ی عشق تو را می گوید...
بگسلم از خویش و از تو نگسلمعهد عاشقان مگر شکستنی است؟...
لرزان و بى قراروزیدم به سوى تو اما تو هیچ بودى و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیستبه جز آرزوى تو...
دل چو از بند تو رسترشته ای بود و گسستتو همان به که نیندیشیبه من و درد روانسوزمکه من از درد نیاسایموه چه شیرین استاز تو بگسستن و با غیر تو پیوستندر بروی غم بستن...
دوریت را چه کنم ؟ای سراپا همه نازتو نباشی من به یک پلک زدن خواهم مرد...
نگاه کن که من به کجا رسیده اممرا دگر رها مکنمرا بپیچ در حریر بوسه اتمرا بخواه در شبان دیر پا...
بس که لبریزم از تو می خواهم تن بکوبم ز موج دریاهابس که لبریزم از تو می خواهمچون غباری ز خود فرو ریزم ...
در ببندید و بگویید که منجز او از همه کس بگسستمکس اگر گفت چرا ؟ باکم نیستفاش گویید که عاشق هستم...
شمع ، ای شمع چه می خندی ؟به شب تیره ی خاموشمبه خدا مُردم از این حسرتکه چرا نیست در آغوشم...
کاش ما آن دو پرستو بودیمکه همه عمر سفر می کردیم...
میان سینه ی منکسی ز نومیدینفس نفس می زندکسی به پا می خیزدکسی تو را می خواهدکسی ز خود می ماندکسی تو را می خواند...
هیچ در عمق دو چشم خامشم راز دیوانگی را خوانده ایهیچ می دانی که من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟...
ای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطره ای سوزاندر دستان عاشق من بگذارو لبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازش لب های عاشق من بسپار...
میان تاریکیمیان تاریکیتو را صدا کردمتو را صدا کردمتمام هستی منتو را دوست دارم...
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستمقاصدی آمد اگر از ره دورزود پرسید که پیغام از کیستگر از او نیست بگویید آندیرگاهیست در این منزل نیست...
هر کجا می نگرم باز هم اوستکه به چشمان ترم خیره شدهگفتم از دیده چو دورش سازمبی گمان زودتر از دل برودمرگ باید که مرا دریابدورنه دردیست که مشکل برود...
تو در چشم من همچو موجیچه میشد اگر ساحلی دور بودمشبی با دو بازوی بگشوده خودتو را می ربودم تو را می ربودم...
در ببندید و بگویید که منجز او از همه کس بگسستم...
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟چو در بر رقیب من نشسته ایبه چشم خویش دیدم آن شب ای خداکه جام خود به جام دیگری زدیچو فال حافظ آن میانه باز شدتو فال خود به نام دیگری زدی ...
می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویشبخدا می برم از شهر شمادل شوریده و دیوانه خویشمی برم تا ز تو دورش سازمز تو ای جلوه امید محالمی برم زنده بگورش سازمتا از این پس نکند یاد وصال...
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم...
هیچ می دانی که من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟...
خانه ی خالیخانه ی دلگیرخانه ی دربسته بر هجوم جوانیخانه ی تنهاییببین من به کجا رسیده اممرا دگر رها مکن...
قلبم با هر تپشیقصه ی عشق تو را می گوید...
تا لبی بر لب من می لغزدمی کشم آه که کاش این او بودکاش این لب که مرا می بوسدلب سوزنده ی آن بدخو بود...
ز دل فریاد کردمخدایا این صدا را می شناسیمن او را دوست دارم،دوست دارم...
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو...
من تا ابد کنار تو می مانممن تا ابد ترانه ی عشق رادر آفتاب عشق تو می خوانم...
بار دیگر نگاه پریشانمبرگشت لال و خسته به سوی تومی خواستم با تو سخن گویماما خموش ماندم به روی تو...
تو را میخواهم ای جانانه ی منتو را می خواهم ای آغوش جانبخشتو را ای عاشق دیوانه من...
در دل چگونه یاد تو می میردیاد تو یاد عشق نخستین است...
اما تو هیچ بودی ودیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجزآرزوی تو...
آه آری این منم اما چه سوداو که در من بود دیگر نیست،نیست...
پنداشتی چون تو بگسستمدیگر مرا خیال تو در سر نیست؟اما چه گویمت جز این آتشبر جان من شراره ی دیگر نیست...