چقدر روشنی خوبست چقدر روشنی خوبست و من چقدر دلم میخواهد که یحیی یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ زنبوری و من چقدر دلم میخواهد که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم آخ چقدر دور میدان چرخیدن خوبست...
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
قلب من تو را می جوید من به یک چشمه می اندیشم آرزوها خود را می بازند اسب ها پیرند سخنی باید گفت من به یک خانه می اندیشم عشق؟ من دلم می خواهد
آرزویی هست مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد به خدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
او ز من رنجیده است آن دو چشم نکته بین و نکته گیر در من آخر نکته ای بد دیده است من چه می دانم که او با چه مقیاسی مرا سنجیده است من همان هستم که بودم ، شاید او چون مرا دیوانه ی خود دیده است بیوفایی می...
آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟ چو در بر رقیب من نشسته ای به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا که جام خود به جام دیگری زدی چو فال حافظ آن میانه باز شد تو فال خود به نام دیگری زدی کنون که در کنار او...
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو ، بار دیگر تو
در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می فهمم
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
بگسلم از خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
لرزان و بى قرار وزیدم به سوى تو اما تو هیچ بودى و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست به جز آرزوى تو
دل چو از بند تو رست رشته ای بود و گسست تو همان به که نیندیشی به من و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم وه چه شیرین است از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن در بروی غم بستن
دوریت را چه کنم ؟ ای سراپا همه ناز تو نباشی من به یک پلک زدن خواهم مرد
نگاه کن که من به کجا رسیده ام مرا دگر رها مکن مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا
بس که لبریزم از تو می خواهم تن بکوبم ز موج دریاها بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم
شمع ، ای شمع چه می خندی ؟ به شب تیره ی خاموشم به خدا مُردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم