سر به زیر انداخته، سوی خیابان می رود! با نگاهِ شرمساری در پی نان می رود! یک جهان قرض و نداری، خرده ای هم پولِ خرد با گناهِ "هیچ داری" او به زندان می رود! دختر یک دانه اش با یک بغل اندوه و غم هر زمان دور از پدر...
دستهایم را گرفتی و من فهمیدم، چه گونه میشود جهانی را در دست داشت!
و اما دست هایت! معجزه ای که انگار خدا مابین انگشت هایش بهشت را پنهان کرده... :))
تو تپش های قلب من هستی... و من زنده به هستی تو، زنده به آن که در کنار من نفس می کشی...