پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سر به زیر انداخته، سوی خیابان می رود!با نگاهِ شرمساری در پی نان می رود!یک جهان قرض و نداری، خرده ای هم پولِ خردبا گناهِ "هیچ داری" او به زندان می رود!دختر یک دانه اش با یک بغل اندوه و غمهر زمان دور از پدر تا دادن جان می رود!هرنفس نبضِ زمانه می زند او را زمینزیر بار فقر، شادی ها چه آسان می رود!بی پدر، با مادری بیمار اکنون دختریدر پیِ کار است و با چشمان گریان می رود.....کی تو دیدی کودکی نان آور خانه شود؟او ...
دستهایم را گرفتی و من فهمیدم، چه گونه میشود جهانی را در دست داشت!...
و اما دست هایت!معجزه ای که انگار خدامابین انگشت هایشبهشت را پنهان کرده... :))...
تو تپش های قلب من هستی...و من زنده به هستی تو،زنده به آن که در کنار مننفس می کشی......