یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
میخواستم که جمع شوم با تو، ما شوممنها شدی و با خاطره هایت منم هنوزهر روز پا به پای من آرامشی که نیستمجذورِ ماندن و مساوی با رفتنم هنوز...
سرباز باشی و سر پستت و ناگهان، ناخوانده تیری از سر تو سر در آورد یا کودکی که شوق اول مهر از خیال تو، با ماشه ی تفنگ کسی پر در آورداهواز می شوی و پس از جنگ و دود و گرد،خون از تمام جان و تنت چکه میکندخرمای نخلهای تنومند و سرکشت، سخت است ز قطعه ی شهدا سر درآورد...
در گوشه ی آرامی پنهان شده ام... شاید ما بین نظر بازی روزی نظر اندازی...