یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
مادر به طعنه گفت پسر دردسر شدیفکری بکن ببین بخدا دربه در شدیامسال هم گذشت خجالت نمی کشیدر خانه ای و از همه جا بی خبر شدیهم سن و سال های تو دیدی پدر شدندجانم فقط تو مانده ای و بی هنر شدیدنیا که آمدی به خیالم عصا شدیحالا ببین چه خوب عصای پدر شدیمعشوقه تو بچه در آغوش دارد و...از کاسه غذا... تو چرا داغ تر شدیرفتم کنار مادرم و گریه می کنمگفت از خدا نخواستم اما پسر شدی...