دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
ابر می بارد و من در تب و تابم ز فراق چون کنم با دل بی تاب و غم عشق نفاق؟روز و شب در پی او گشته ام آواره و مست که مگر یابم از این درد دل خود را وفاقباد صبا بگذر از کوی یارم به وفا تا رسانی به من آن بوی خوش و عطر و براقدل من بسته به زنجیر محبت شده است چون کنم با غم این عشق و دل بی اتفاق؟هر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن روی چو ماهش به وثاقای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود قلب من...
ابر می بارد و دل غم زده ام بی قرار چون کنم با غم دوری ز دلدار فرار؟شب به یادش زدم آتش به دل و جان و تنم روز و شب در طلبش گشته ام از خواب بیدارای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود قلب من از دوری یارچشم من خیره به راه است و دلم در تب و تاب که بیاید ز ره دور، به دیدارم یارای دل عاشق و شیدا، چه کنم با غم عشق؟ که ز هجران رخ یار شده ام زار و نزارهر چه کردم که فراموش کنم یادش را نشد از خاطر من عشق دل آزار ک...
در آسمان شب تو، مهتاب و من ستاره ام در بزم وصل روی تو، من عاشق و نظاره ام دل در هوای ناز تو، جان در تمنای تو چون باده ای به دست تو، مست و خراب و چاره ام ای دلبر خوش روی من، ای مونس و آرام جان در محفل عاشق کشی، من بنده ی اشاره ام گر بنگری به سوی من، جانم فدای خنده ات ور بگذری ز حال من، من همچنان آواره ام در کوی عشق و مهر تو، هر لحظه ام به رنگی است چون شمع در هوای تو، سوزم که من شراره ام ای دلبر دلجوی من، ای ...
در آسمان عشق تو، ماهی و من ستاره ام چون شب پره به گرد تو، گرمی و من نظاره ام دل در گروی زلف تو، جان در هوای روی تو چون باده ای به دست تو، مست و خراب و چاره ام ای دلبر شیرین لبم، ای ساقی جان پرورم در بزم عشق و عاشقی، من بنده ی اشاره ام گر بنگری به سوی من، جانم فدای چشم تو ور بگذری ز حال من، من همچنان آواره ام در کوی وصل و هجر تو، هر لحظه ای به رنگی ام چون شمع در هوای تو، سوزم که من شراره ام ای دلبر مه روی من...
در دل شب های تارم بی قرارم با توام در هوای عشق تو سرگشته وارم با توام چون نسیم صبحگاهان بر دلم بنشسته ای در میان باغ جانم بی خمارم با توام هر کجا روی تو باشی، من همان جا می روم در رهت جان می سپارم، بی گذارم با توام چشم من در جستجوی روی ماهت هر سحر در غمت چون شمع سوزان بی قرارم با توام عشق تو چون آتشی در جان من افروخته در میان شعله هایش بی فرارم با توام در غروب بی کسی ها، یاد تو آرامشم در سکوت لحظه هایم ب...
در شب آرام دلم یاد تو را می جوید ماه در آینه ام عکس تو را می بوید دل من در هوس روی تو حیران شده است چون کبوتر که به دنبال افق پر می پوید چشم تو چشمه ساری است ز لطف و ز صفا که دل تشنه من از عطش آن می روید بوی زلفت به نسیم سحری می پیچد و دل از شوق وصالت به تپش می جوشد هر کجا می نگرم، نقش تو در جان من است که ز عشق تو دلم قصه به عالم گوید دل به دریا زده ام تا که تو را یابم باز ای که آرام دلم در دل طوفان جوی...
در هوای رخ تو دل به تماشا دارم چشم بر راه تو و عشق تو پیدا دارم دل من بسته به زنجیر محبت شده است همچو مرغی به قفس حسرت و سودا دارم زلف تو سلسله ای بود که بر جانم بست و ز این بند گرفتار و تمنّا دارم چشم تو چشمه ای از نور و صفا بود و من غرق در موج نگاهت همه رؤیا دارم دل من در طلبت همچو شمعی است که شب تا سحر سوخته و زار و تمنا دارم هر کجا می نگرم، مهر تو در دل دارم و ز این عشق تو من واله و شیدا دارم به...
به هوای رخ تو مست و پریشان شده ام چون نسیمی به گلستان تو حیران شده ام دل دیوانه من بسته به زنجیر غمت همچو مرغی به قفس غرق به طوفان شده ام زلف تو سلسله ای بود که بر پای دلم بست و از عشق تو در بند و به زندان شده ام چشم تو چشمه ای از نور و صفا بود و من غرق در موج نگاهت همچو باران شده ام دل من در طلبت همچو شمعی است که شب تا سحر سوخته و زار و به حیران شده ام هر کجا می نگرم، مهر تو در دل دارم و ز این عشق تو من...
به دل از عشق تو دارم گله چندان که مپرس که ز هجرت شده ام بی دل و حیران که مپرس دل من در طلبت بی سر و سامان شده است چشم من از غم تو اشک فشانان که مپرس به هوای رخ تو در شب تاریک دلم گشته ام بی خود و بی تاب و پریشان که مپرس هر کجا می نگرم، نقش تو در دیده من مانده و زین همه سودا شده افغان که مپرس زلف تو سلسله ای شد که مرا در خود بست و ز این بند گرفتار و پریشان که مپرس عشق تو آتشی افکند به جانم که هنوز می سوزم...
در دل شب به یاد او تنها قصه ی عشق را کنم معنا هر کجا بوی یار می آید دل ز شوقش به رقص و غوغا در هوای وصال او هر دم پای جان را سپرده ام بی پروا با نگاهی ز مهر و لطف او زندگی را کنم پر از رویا در ره عشق او ز هر چه هست دل به دریا زدم به صد سودا با خیالش به بام دل هر شب ماه و اختر کنم تماشا در غم دوری اش به هر لحظه اشک حسرت ز دیده ام پیدا هر چه غیر از خیال او باشد از دل و جان خود کنم جدا ...
در دل شب ستاره ای دارم نور او را به دیده می بارم در هوای وصال دلدارم پای جان را به عشق بسپارم هر کجا بوی یار می آید دل ز شوقش به رقص می آرم در ره عشق او ز هر چه هست دل به دریا زدم که بردارم با نگاهش ز جان و دل هر دم عهد و پیمان تازه می کارم در غم دوری اش به هر لحظه اشک حسرت به دیده می بارم در دل شب به یاد او تنها قصه ی عشق را نگه دارم هر چه غیر از خیال او باشد از دل و جان خود برون آرم ...
شور عشقی چشیده ام که مپرس در دل شب دویده ام که مپرس در هوای وصال او هر دم پای دل را بریده ام که مپرس در غم هجر یار جانانه اشک ها را چکیده ام که مپرس در ره عشق او به صد امید هر چه بود آفریده ام که مپرس در دل شب به یاد او تنها قصه ها من شنیده ام که مپرس در هوای نگاه گرم او راز دل را خریده ام که مپرس با خیالش به بام دل هر شب ماه و اختر گزیده ام که مپرس در ره او ز هر چه غیر او دست دل را کشیده...
در گلستان خیال، عطر یار ما را بس بوی دلدار و نسیم بهار ما را بس جلوه ی مهر و وفا، در نگاه او دیدیم از همه جلوه گری های دیار ما را بس هر چه در عالم هست، سایه ای از او بود دیدن روی چو ماهش به کار ما را بس در هوایش دل ما پر زد و آرام گرفت زین نسیم خوش و بوی خوش یار ما را بس گر چه دنیا زرق و برق و فریب بسیار است در دل ساده و پاکش به کار ما را بس هر که از عشق بگوید، سخن از او دارد این حکایت ز لبان دلدار ما را...
نصیحتی کنم ای دوست، بشنو و دل بگشا که هر چه گویم از دل، به جان توست روا به راه عشق قدم نه، به صدق و پاکی دل که در مسیر حقیقت، ز دورویی است خلا به یاد دار که دنیا، گذرگهی است زود نماند هیچ کسی، جز به نام و نیکو صدا به دوستی و محبت، دل از غبار بشوی که جز به مهر و صفا، نگردد این دل رها ز علم و دانش و حکمت، توشه ای برچین که در مسیر حیات، این است بهترین غذا به کار و کوشش و همت، ز غفلت دور باش که هر که کوشیده،...
دل به یاد تو ز هر سو به پرواز آمد نغمه عشق تو در گوش دلم ساز آمد هر کجا می نگرم، روی تو در خاطر من چون نسیمی به دل خسته ام آغاز آمد شب به یاد تو و آن لحظه دیدار خوش است که به هر گوشه ز عشقت سخن ساز آمد گر چه دور از تو و از لطف نگاهت دورم دل به امید وصالت به پرواز آمد هر ستاره که در آسمان شب می تابد یاد آن چشم سیاهت به دلم باز آمد دل دیوانه من در تب و تاب است هنوز شاید آن لحظه دیدار به پرواز آمد با خ...
در دل شب ز غم عشق تو باز آید یاد ناله هایم به هوای تو به راز آید یاد هر ستاره که در این بیکران می تابد یاد آن چشم سیاهت به فراز آید یاد گر چه دور از تو و از لطف نگاهت ماندم هر نسیمی که وزد، بوی حجاز آید یاد دل دیوانه من در تب و تاب است هنوز شاید آن لحظه دیدار به ساز آید یاد گر به کویت برسم بار دگر، شاد و خرام عمر رفته به امید و به ناز آید یاد مهدی غلامعلی شاهی...
اگر آن ماه به شب های ترم بازآید نور او بر دل تاریک حرم بازآید چون نسیم سحری بر سر کویم گذرد عطر او با دل شیدای کرم بازآید هر که از باده عشقش به سرم می گذرد در دل خسته من شور و شرم بازآید گر چه دور از رخ او مانده ام اینک به فغان شاید آن دولت دیرینه به رم بازآید چون به یادش همه شب ناله کنم با دل زار مهربانی ز سر لطف و کرم بازآید گر به دیدار رخش بار دگر باز رسم عمر بگذشته به شوق و به حرم بازآید مهدی غل...
دلبرم آمد و با ناز و کرشمه به برم دل ز من برد و مرا برد به صد شور و شرم چشم او چون کهربا، دل ز طلا می ربود خنده اش چون قمر و زلف چو شب های گرم از نگاهش شرر عشق به جانم افکند عشق او برده دل و عقل ز من، بی خبرم در هوایش چو نسیم سحری می گذرم بی قرارم ز غمش، همچو پرنده به پرم آه از آن لحظه که او خنده کنان می گذرد دل ز دستم برود، عقل ز سر می گذرم چون به یادش بنشینم، دل من بی تاب است زیر لب زمزمه ام، شعر و غزل...
در دل شب های تار، یاد تو پیدا بود نور عشق تو مرا، راهنما و معنا بود چون نسیمی که گذر کرد ز باغ گل ها عطر حضور تو در جان من غوغا بود هر کجا رفتم و هر جا که نظر کردم من رد پای تو در آن لحظه و آنجا بود گرچه دوری ز من و فاصله ها بسیار است عشق تو در دل من، چون ستاره برجا بود با تو هر لحظه بهاری ست که در جان دارم بی تو هر لحظه خزان، سرد و بی پیدا بود در غم دوری تو، دل به صبوری بستم که وصال تو مرا، عهد و وفا پی...
سرو روان من چرا سوی وطن نمی کند دل به هوای یار خود ترک چمن نمی کند چشم به راه او شدم، ای گل نازنین من چشم ز راه او چرا اشک به من نمی کند نغمه ی بلبلان چرا خاموش و سرد مانده است ناله ی عاشقان چرا ذکر سخن نمی کند ماه به نیمه ی شب چرا نور به ما نمی دهد چون که دل شب زده ام خواب به تن نمی کند گفتمش ای جان من، عشق تو درد من شده گفت که این دلبر ما فکر بدن نمی کند عاشق و سرگشته ام در طلب وصال تو یار دل آزار من م...
در دل شب ز غم و درد جدایم کردند با نسیمی ز وفا آشنایم کردند در سکوت سحر از بادهٔ عشق و امید ساقی لطف و کرم مست و رهایم کردند چون پرنده به هوای دل خود پر بزنم در گلستان وفا بال و نوایم کردند از غم و رنج جهان دور شدم با لطفی که به دریای محبت ره و جایم کردند در دل شب ز نوای دل یاران خوشم با صفای دل و جان هم نوایم کردند در هوای سحر از بادهٔ مهر و صفا با نگاهی ز وفا شاد و رهایم کردند چون گل تازه که در با...
بعد از این دست من و موی پریشان یاری که به هر حلقه ز زلفش دل ما را ببری در هوای رخ او مست و خرابم شب و روز که ز بویش همه جا عطر گل و عنبری به نگاهش دل دیوانه شدم در همه حال که به هر گوشه ز چشمانش دلم آتش زری چون نسیم سحری بر دل ما بگذرد او که ز هر لحظه ی دیدارش دلم افسانه گری در دل شب به خیالش همه سرگشته شدم که به هر لحظه ز یادش دل من بی خبری ای نسیم سحری، بر دل ما بگذر و گو که ز عشقش همه جا دل به تمنای د...
رسید مژده که دوران غم گسسته شود زمان شادی و پیوند دل به هسته شود بهار آمد و گل ها ز خواب برخیزند که هر چه سردی و یخ بود، ز دل شکسته شود نهال صبر و شکیبایی ات به بار آید که باغ خشک دلت پر ز گل خجسته شود چراغ مهر فروزان شود به هر خانه که شب ز چهره اش از نور عشق بسته شود به هر کرانه ی دل نغمه ی سرور آید که آسمان ز غم و درد پاک و رسته شود به گوش دل سخن عشق و شور خواهد بود که هر چه کینه و نفرت ز جا شکسته شود ...
نه هر که نغمه ی خوش خواند، دل بری داند نه هر که جام به کف دارد، ساغری داند نه هر که در طلب یار، آه و زاری کرد ز راز عشق و محبت، دفتری داند نه هر که با قلم و دفتر، شعری بنوشت ز بحر معنی و الفاظ، گوهری داند نه هر که در ره مقصد، گام هایش تند است ز راه و رسم سفر، رهسپری داند نه هر که خنده به لب دارد و شادی در دل ز درد و رنج زمانه، محضری داند نه هر که در صف مردم، به جلوه ای پیداست ز حال خسته ی دل ها، منظری دا...
صبح دم، نغمه ی بلبل به گلستان آمد خبر از جلوه ی آن یار دل افشان آمد چشم بگشا و ببین، نور ز رخسار سحر بر دل و جان و جهان، مهر فروزان آمد دل ز شوقش به تپش، چون به تماشا بنشست آنکه با ناز و ادا، بر سر ایوان آمد باده نوشان همه در انتظارش بودند که به یک لحظه ، به مهمانی جانان آمد از لبش شهد و شکر، بر دل ما می ریزد چون نسیمی که به گلزار بهاران آمد هر کجا پا بنهد، عطر گل افشان گردد چون به هر گوشه ی این دشت، گلس...
در خیالم خط لبخند تو فریاد آمد سایه ای رفت که خورشید به امداد آمد هر کجا رفتم و دیدم گل رویت شکفت باغ دل گشت خزان، فصل به بیداد آمد چشم مستت چو به دل تیر نظر زد ناگاه عقل و هوش از سرم افتاد و به بنیاد آمد در میان شب تاریک، چو مهتاب دمید روی زیبای تو، چون صبح به ابعاد آمد دل به دریا زدم و غرق تمنای تو شد موج عشقت به دلم، همچو به فریاد آمد هر نفس با تو بهشتی دگرم می سازد عشق تو در دل من، مثل به ایجاد آمد ...
دیشب ز سوی جانان، پیغام یارت آمد کز کوی عشق و مستی، بوی عِطارت آمد در خواب دیدم ای دوست، روی چو ماهت آمد با ناز و عشوه و مهر، سوی دیارت آمد چون صبح نور و گرمی، در دل دمید از عشقت از بام چرخ گردان، مهر و مزارت آمد هر لحظه با خیالت، دل را صفا می دادم کز باغ عشق و مستی، گل های نارت آمد در بزم عشق و مستی، جامی ز تو گرفتم کز دست لطف و رحمت، ساغر بهارت آمد چون شمع در شب تار، جانم به نور تو بود کز چشم مست و ناز...
به باغ عشق که آمد، نسیم حاصل ما شد نسیم صبح بهاری، صفای محفل ما شد چو باده ای که به جانم شراب شادی داد نگاه گرم تو بر دل، دلیل کامل ما شد به هر کجا که نگاهی زدی ز مهر و وفا چراغ راه دل و دیده ی این سائل ما شد به هر نسیم که آمد ز کوی یار دلم هوای عشق تو بر دل، نوای نازل ما شد چو شمع در شب تاریک، فروغ جانم تو به هر غمی که رسیدی، امید و عامل ما شد به هر ترانه که خواندم ز عشق و مهر تو باز صدای دلکش تو، نغمه ...
شبی مهتاب بر دریا ز نور خود چراغان زد نسیم عشق او بر دل، هوای بی قراران زد چو گل در باغ هستی، رنگ و بویش دلربا آمد به هر سو عطر او را باد بر جان بهاران زد به هر موجی که برخیزد ز دریای محبت ها نگاه گرم او بر دل، نشان بی کرانان زد ز شوق دیدن رویش، دلم پر می کشد هر دم که چشمانش به دل آتش، به جان سوختگانان زد به هر جا پا نهم با او، نشان از مهر او دارم به هر گلبرگ یاد او، به باغ عاشقانان زد چو باران عشق او بر دش...
لحظه ای با یاد او بودن به صد دنیا نمی ارزد به عشقی زنده ام کاین دل به هر سودا نمی ارزد به چشم مست او سوگند که جانم را فدا سازم نگاهش گرچه صد جان را به یک بینا نمی ارزد به هر باغی که می رویم، گلی چون او نمی بینم بهاری بی رخ او را، دمی زیبا نمی ارزد در این دنیا که هر چیزی به بادی می رود از دست وفای دوست را جز دل، دگر معنا نمی ارزد ز هر شعری که می خوانم، به یاد او نشان دارم سرودی بی نوای عشق، بی پروا نمی ارزد ...
دل دیوانه ام در حلقهٔ ناز نمی خواهد به هر سو می کشم زنجیر، راهی باز نمی خواهد چو مه در آسمان عشق، رخسارش به تاب آید جهان در پیش چشمم جز تماشا ساز نمی خواهد به هر گلشن که پا بنهم، ز بوی او نشان یابم چو بلبل در هوای او، دگر پرواز نمی خواهد ز هر چشمی که می خوانم، حدیث عشق او دارم دلم از مهر او جز این حکایت راز نمی خواهد چو دریا دل به موج افکند و ساحل را به خود خواند دلم در سینه جز آرامش و اعجاز نمی خواهد به هر...
در چشمه ی عشق چون نظر کن دل را ز غم جهان حذر کن آتش به دل از نگاه او زد با سوز دلش قصه گذر کن هر لحظه که با او به سر آری جان را ز غم زمانه برکن در سایه ی مهر او چو باشی دل را ز غم و درد دگر کن با نغمه ی عشق او به گوش این حال خوش از دل به سرکن هر لحظه که لب به خنده وا کرد جان را به هوای او ثمر کن مهدی غلامعلی شاهی...
در هوای تو شبی باز دلم پر زد و رفت با خیالت همه جا قصه ی دل سر زد و رفت هر ستاره به شب از چشم تو نوری دارد ماه در خلوت شب با دل من پر زد و رفت هر نگاهت چو نوایی به دل خسته ی من عشق را با دل دیوانه چو افسر زد و رفت در دل شب ز غمت اشک چو باران آمد دل به امید وصالت به سحر در زد و رفت با خیالت همه شب تا به سحر بیدارم در دل آینه ی جانم ز تو جوهر زد و رفت ای که با ناز نگاهت دل من را بردی در هوای تو به هر سوی ج...
در دل شب به تمنای وصالت بیدار با خیالی که تو را دیدم و دل شد بی قرار هر نگاهت چو چراغی به شب تار من است در دل شب ز غمت قصه ی دل شد آشکار چشم من در طلب روی تو سرگردان شد عشق را با دل دیوانه شدم هم رازدار هر نسیمی که گذر کرد ز کوی تو به شور من به امید وصالت به دلم داد قرار با خیالت همه شب تا به سحر بیدارم در دل آینه ی جانم ز تو دارم یادگار ای که با ناز نگاهت دل من را بردی در هوای تو به هر سوی جهان شد رهسپا...
در دل شب ز غم عشق تو فریاد زدم با خیالت همه جا نغمه ی دل شاد زدم هر نگاهت چو نسیمی به دلم جان می داد در هوای تو به هر کوی و گذر باد زدم چشم من محو تماشای جمالت هر شب عشق را با دل دیوانه ی خود یاد زدم هر ستاره به شب از بخت سیاهم می گفت من به امید وصالت دل و دلشاد زدم با خیالت همه شب تا به سحر بیدارم در دل آینه ی چشم تو فریاد زدم ای که با ناز نگاهت دل من را بردی در هوای تو به هر سوی جهان داد زدم شور ع...
در دل شب چو مه تابان تو را می جستم با خیالت همه جا عشق تو را می بستم هر ستاره به نگاهت چو چراغی روشن در دل آسمان راه تو را می پیوستم اشک من همچو گلی بر لب هر برگ چمن راز دل را به نسیمی که تو را می خستم عشق تو باده ی ناب است که در جام دلم هر زمان مستی و شور از تو را می جستم هر کجا رفتم و دیدم که تو را می خوانند دل دیوانه ی من هم به دعا می بستم ای که با ناز نگاهت دل من را بردی در هوای تو به هر سوی جهان می ...
در دل شب ز غم و درد حکایت می کرد چشم من قصه ی عشق تو روایت می کرد هر نفس با دل دیوانه ی خود راز نهان به زبان بی زبانی همه ساعت می کرد ای نسیم سحری، بوی تو را با خود داشت دل من را به هوایت چه اسارت می کرد عشق تو قصه ی شیرین من و فرهاد است که به هر کوه و کمر نغمه ی طاعت می کرد آه از آن روز که دل را به تو بستم بی تاب هر نگاهم به نگاهت چه رعایت می کرد ای که با عشق تو هر لحظه جوانم کردی دل من در دل شب ها چه ع...
یاد باد آن که ز ما عهد محبت نگرفت در دل شب ز دل ما هیچ شکایت نگرفت آن که با نغمه ی دل، مهر به جانم بخشید جز ز ما هیچ زمان راه هدایت نگرفت هر که در کوی وفا، عهد به جانان بست از دل عاشق ما جز به رضایت نگرفت یاد باد آن که به دل شعله ی عشق افروخت در ره عشق ز ما هیچ حکایت نگرفت دل به دستش بدهم، گرچه که بی رحم بود آن که از مهر و وفا هیچ عنایت نگرفت یاد باد آن که به گلزار محبت با ما عهد بست و ز دل ما هیچ شکایت ...
یاد باد آن که ز ما مهر و وفا را طلبید در دل شب به جز از عشق، دوا را طلبید آن که با نغمه ی دل راه به جان باز نمود از دل خسته ی ما مهر و صفا را طلبید هر که در کوی محبت به وفا عهد ببست از دل عاشق ما لطف و رضا را طلبید یاد باد آن که به دل شعله ی عشق افروخت در هوای دل ما عشق و صفا را طلبید دل به دستش بدهم، گرچه که بی رحم بود آن که از مهر و وفا، راه بقا را طلبید یاد باد آن که به گلزار محبت با ما عهد بست و ز دل...
یاد باد آن که ز دل عهد وفا را نشکست در ره عشق به جز مهر و صفا را نشکست آن که با عشق به دل راه به جان باز نمود گرچه طوفان زد و پیمان وفا را نشکست هر که در کوی وفا عهد به جان بست به دوست در ره عشق به جز مهر و صفا را نشکست یاد باد آن که به دل شعله ی عشق افروخت در هوای دل ما وعده ی ما را نشکست دل به دستش بدهم، گرچه که بی رحم بود عهد ما با دل و جان جز به خدا را نشکست یاد باد آن که به گلزار محبت با ما عهد بست ...
سحر مهتاب با گل رازها گفت که شب با بوی گل دل را صفا گفت نسیم صبحگاهی با چمن ها حدیث عشق گل با دلربا گفت دل از شوق نگاهش بی قرار است که چشمش با دلم راز وفا گفت بهار آمد به باغ و گل شکفتند که هر گل با دلی از ماجرا گفت نسیم از بوی زلفش مست و حیران به گوش گل حکایت های ما گفت شکوفه با نگاهش عشق ورزید به باغ و سبزه ها راز بقا گفت زبان بلبلان در بوستان ها حدیث عشق با شور و نوا گفت به هر شاخه که گل ...
نیست در دل خبری جز غم عشقش به سرم هر که آید به برم، از غم او نگذرم دل به دستش بدهم، گرچه که بی رحم بود هر چه خواهد ز دل و جان، به دلش بسپرم چشم او چون که به دل راه نماید هر دم هر نگهش برده دل، با دل شیدا برم هر که با مهر به سوی دل او پرواز کند در دلش عشق و وفا، چون به صفا پرورم دل به یغما برده ست، آن که به دل راه یافت گرچه بی یار شوم، عشق او اندر برم نیست در دل خبری جز غم عشقش به سرم هر که آید به برم، از...
عشق تو در دل، جز آه ندارد هر نگهت جز دل و نگاه ندارد چشم تو چون صبح بهاری دل انگیز جز تو جهان جلوه و پناه ندارد هر که ز عشق تو بی نصیب افتد در دل او شور و اشک و راه ندارد نغمهٔ دل با تو خوش است و دلنشین بی تو دل از نغمه اش گواه ندارد هر که ز مهر تو دور افتد، ای دوست در دل او نور و اشک و ماه ندارد با تو دلم شاد و بی غم است همیشه بی تو دلم جز غم و گناه ندارد عشق تو در دل، جز آه ندارد هر نگهت جز دل ...
دل بی خیال یاری، آرام و قرار ندارد هر کس که عشق نجوید، دل بی قرار ندارد چشم از نگاه یاران، روشنی و نور گیرد هر که ز یار دور است، صبح و بهار ندارد عشق است گنج پنهان، در دل هر عاشق راست هر کس که این ندارد، در دل نگار ندارد هر لحظه با صفا باش، تا دل ز غم رها شود هر که صفا ندارد، دل بی مدار ندارد با مهر و عشق یاران، دل را به نور بسپار هر که ز مهر دور است، دل بی مدار ندارد در راه عشق و مستی، دل را به دوست بسپار ...
در دل شب که نسیم سحری می رقصد یاد او در دل من شور و شری می رقصد چشم او چون که به دل راه نماید هر دم در نگاهش اثری از قمری می رقصد هر که با مهر به سوی دل او پرواز کند در دلش عشق و وفا چون دری می رقصد زلف او چون که به دست باد رها می گردد دل من با خمشش چون پری می رقصد خنده اش صبح بهاری به دل غم زده است هر گل از باغ لبش با شکری می رقصد عشق او چون که به جانم برسد، می دانم در دل شیدا و عاشق هنری می رقصد س...
آن که از چشم سیاهش مهربانی دارد در دل عاشق خود شور روانی دارد هر نگاهش به دلم آتش عشق افروزد نقش هر لحظهٔ او لطف نهانی دارد زلف او در شب تاریک دلم می رقصد هر خمش قصهٔ صد شعر روانی دارد خنده اش صبح بهاری به دل غم زده است هر گل از باغ لبش لطف نهانی دارد عشق او چون که به جانم برسد، می دانم در دل شیدا و عاشق داستانی دارد هر که با مهر به سوی دل او پرواز کند در دلش عشق و وفا شور جهانی دارد سایه اش بر دل م...
دلبر عشق چه افسون و نوایی دارد هر نظر بر دل ما رنگ و صفایی دارد چشم او مست و خمار است و به هر گوشهٔ آن نقش هر راز نهان، جلوه و جایی دارد خنده اش صبح بهاری است به باغ دل ما هر گل از باغ لبش بوی صفایی دارد زلف او چون شب یلداست که در پیچ و خمش قصهٔ عشق به هر تار، نوایی دارد هر قدم با دل شیدا به رهش می سپرم که به هر گام دلم شور و نوایی دارد عشق او شعله ور است و به هر شوق و امید در دل عاشق خود سوز و نوایی دار...
هر آن که مهر و وفا در دلش مکان دارد خدا ز هر خطری او را امان دارد به راه صدق و صفا هر که گام بردارد خدا ز فتنه و شر او را نهان دارد هر آن که دست نیازش به سوی او باشد خدا ز هر غم و دردی او را جان دارد هر آن که در دل شب ها به یاد او باشد خداش در دل روز از خطا روان دارد هر آن که با دل پاکش به سوی او آید خدا ز هر گنهی او را نشان دارد هر آن که در ره او با صداقت استوار است خداش در همه حال از بلا امان دارد ...
دل ما ز عشق رویت به جهان سراغ دارد که چو ماه در شب تاریک، ز تو چراغ دارد به نسیم زلف جانت، دل ما به باغ آید که چو گل به بوی آن دم، دل ما فراغ دارد به نگاه گرم و شوقت، دل ما ز خود برآید چو پرنده ای به پرواز، که به دل سراغ دارد ز لبان خنده رویت، دل ما به شوق آید چو بهار نو به بستان، که به دل دماغ دارد به هوای دیدن تو، دل ما به شور افتد چو نسیم صبحگاهی، که به دل چراغ دارد ز حدیث عشق جانان، دل ما به وجد آید ...
بتی دارم که زلفش چون شب یلدا دراز آید به هر موجش نسیمی از بهار دلنواز آید نگاهش چون ستاره در دل شب های تاریک است به هر لبخند شیرینش، دلم در اهتزاز آید به روی ماه او هر شب، دلم پروانه وار گردد که از هر جلوه اش عشقی به دل بی انقضاض آید خطی بر عارضش دارم که چون نقش بهشتی است به هر رنگش ز خون ارغوان، نقش و طراز آید به بوی زلف او هر دم، دلم در شوق و شور افتد که از هر تار آن بویی چو مشک و اعجاز آید به ناز و عشوه ...