دلبرم آمد و با ناز و کرشمه به برم
دل ز من برد و مرا برد به صد شور و شرم
چشم او چون کهربا، دل ز طلا می ربود
خنده اش چون قمر و زلف چو شب های گرم
از نگاهش شرر عشق به جانم افکند
عشق او برده دل و عقل ز من، بی خبرم
در هوایش چو نسیم سحری می گذرم
بی قرارم ز غمش، همچو پرنده به پرم
آه از آن لحظه که او خنده کنان می گذرد
دل ز دستم برود، عقل ز سر می گذرم
چون به یادش بنشینم، دل من بی تاب است
زیر لب زمزمه ام، شعر و غزل، نغمه و ترم
با خیالش شب و روزم به خوشی می گذرد
بی خیالش ز غم و درد و بلا در خطرم
گر چه دور است ز من، عشق به دل زنده بمان
عاشقم بر رخ او، همچو گل بر ثمرم
دل ز دستم برود هر چه بگویم ز وفا
عاشقش گشته ام و از غم او بی خبرم
هر چه گویم ز غمش، باز دلم تنگ تر است
بی قرارم ز غمش، همچو پرنده به پرم
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR