به دل از عشق تو دارم گله چندان که مپرس
که ز هجرت شده ام بی دل و حیران که مپرس
دل من در طلبت بی سر و سامان شده است
چشم من از غم تو اشک فشانان که مپرس
به هوای رخ تو در شب تاریک دلم
گشته ام بی خود و بی تاب و پریشان که مپرس
هر کجا می نگرم، نقش تو در دیده من
مانده و زین همه سودا شده افغان که مپرس
زلف تو سلسله ای شد که مرا در خود بست
و ز این بند گرفتار و پریشان که مپرس
عشق تو آتشی افکند به جانم که هنوز
می سوزم از آن شعله سوزان که مپرس
دل من در غم تو همچو شمعی است که شب
تا سحر می گدازد، زغم جان که مپرس
به امیدی که تو روزی به کنارم باشی
روز و شب می گذرانم به پریشان که مپرس
ای که از مهر تو دل بسته ام و بی تابم
حال و روزم شده از عشق تو ویران که مپرس
در دل شب به خیالت به دعا مشغولم
که ز عشق تو شدم بی سر و سامان که مپرس
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR