پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای که پاییز شدی تا که بهارت باشم باغ بی برگ شدی تا برو بارت باشم ای صدایت نفس خش خش گلبرگ خزان تا که دلتنگ شدی ، صبر و قرارت باشم دلم آغوش تو میخواهد و دستان تو را من که با هر نفسم ، عاشق زارت باشم پادشاه دل من ، آیت پر مهر خدا چه خوش است اینکه همه عمرکنارت باشم به فدای غم چشمان تو میگردم و باز در هجوم شب غم ، امن و حصارت باشم توگل تازه ی این باغ بمان ...