شعر زیبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر زیبا
تکهای از رویا
افتاد در چای سردم
چرخید
چرخید
تا به لبۀ فنجان رسید به
خواستم بنوشمش
اما قاشق گفت:
"حواست نیست؟
این فقط خیالِ قند بود!"
رویا
با قهقههای نامرئی
از کنار میز پرید
و من
ماندم با فنجانی چای
که عطرش دیگر
شبیه هیچ خاطره ای نبود
من
و تو
پلی ساخته ایم
از عشق که هر لحظه نزدیکتر میشویم تا به هم برسیم
از ورق گردانیِ وضعِ جهان غافل مباش
(بیدل دهلوی)
رهروان را یاد مردن چایِ خوابِ غفلت است
شکرِ یزدان، قابض الارواح پیران، پیرِ ماست
(مهدی فصیحی رامندی)
ای عزیزان چنگ بر دامان او تقدیر ماست
فکر آزادی در این ره خار دامنگیر ماست
دل به هر تقدیر او فتح الفتوحی تازه است
کار بی تدبیر در محنت سرا تدبیر ماست
رهروان را یاد مردن چایِ خوابِ غفلت است
شکرِ یزدان، قابض الارواح پیران، پیرِ ماست
دشت را...
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش غیر امام زمان نمی بینم
عجب بود که در ایام ما ظهور کند
چرا که طالع خویش آن چنان نمی بینم
ز دامن غم او دست بر نمی دارم
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
بدین دو دیده حیران من...
آزادی و بند، هر دو در جانِ من است/
زنجیر به دست و قفل در پایِ من است/
بر سنگِ سکوت، نقشِ پرواز زدم/
پرواز، ولی هنوز زندانِ من است/
....🍃
فیروزه سمیعی
نور روشن است,
اما در دل شب,
تو همه ی جهان من بودی,
در آن نبرد
کلمات هم بی معنی می شوند وقتی چشمانت سخن می گویند,
و دل نمی داند که چه می کند.
فیروزه سمیعی
Լույսը պայծառ է, բայց գիշերվա թիրախում,
Դու եղար իմ ողջ աշխարհը, նրա մեջ...
در خلوت شب، ستاره پنهان دیدم/
از چشمه ی نور، عشق لرزان دیدم/
در آینه ی ماه نگاهت جاری ست/
در ظلمت دل ، مهر تو تابان دیدم ...
....فیروزه سمیعی
شمع همدم بود با پروانه تا آمد نسیم
این سخن چین شمع من را قاتلی دیوانه ساخت
مهدی فصیحی
پاییز در باد
یاد تو بر لبانم
غم را می برد
کودک درونم
بیشتر وقت ها بهانه دارد
دستش را می گیرم
می خندد
می گوید
بیا مرا ببر به سرزمین قصه ها
بیا دوباره بدویم
به آنجا که ابرها
بالش های نرم آسمان اند
و پرنده ها
دوستانی هستند
که داستان های خود را
با باد زمزمه می کنند
بیا...
همه به دنبال عشقیم
و عشق فراری از ما
چون سایه ای در باران
که با اولین نور می گریزد
در این میدان خالی
ما
مسافران سردرگم
زیر بارش آرزوها
می گردیم و می گردیم
به امید یک آغوش گرم
چشمانمان
در جستجوی نور
که در دالان های تاریک گم...
از کوه پرسیدم:
«چرا به دریا نمی رسی؟»
لبخند زد و گفت:
«به جویباری کوچک قانعم
و به سایه ام که بر دشت ها می افتد.»
به دریا گفتم:
«چرا به آسمان نمی رسی؟»
خندید و زمزمه کرد:
«هر موجِ من
پاسخی است به نسیمی که در گوشم نجوا می...
اشتیاقی که در جانم شعله زد»
چون نسیمی به لب هایم بوسه زد/
دل ز حصار شب گریخت تا سپیده/
با خیال تو، هر ستاره را صدا زد....
....فیروزه سمیعی
وقتی نباشی
جهان
خالی تر از همیشه است
هرچه بگویم
نمی گوید
آنچه
چشم هایم به تو می گویند.
در میان همه ی کلمات
تنها نام تو
معنای زندگی ست
نفس هایت
نبضِ بی قراریِ من
فیروزه سمیعی
گم شدم
در سکوتِ نگاهت
بی آنکه
راه بازگشتی باشد