چهارشنبه , ۵ مهر ۱۴۰۲
دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمانکلمات سرگردان برمی خیزند وخواب آلوده دهان مرا می جویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفته اینشان قدم هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمی گردی، می دانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شد...
چشمانش باز بود اما خاطره نداشت.چشمانش باز بود اما امید نداشت.دلش صاف بود اما چاره نداشت.ذهنش روشن بود اما فکری نداشت.لبش باز بود اما خنده نداشت.عشقش پر از کینه بود اما راهی نداشت.نویسنده ملینامدیا...
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی، پس از هزار سال از مرگم،در یک گورستان متروکه،باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،پراکنده می شوند به این سو و آن سو ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
عاشقان را در گورستانی،در کنار آسیاب های بادی،در زیر سایه ی چند سپیدار و سیب و بید،به خاک بسپارید،تا با قار قار کلاغان در آن تنهایی ژرف گور،افزون شود اندوه شان...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
اینک کودک استبداد،گردن بندی به سینه دارد،از شاپرک های مرده ی آزادی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
جویباری که آبش از بیشه ی دور،آرام آرام می آمد،ناگهان دست های تو را لمس کرد ،و به تندی گریخت در دشت...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
لن ترانیحریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهدچراغ روشنی در سقف سوت و کور می خواهدبتاب از هر شعاع روشنایت آسمانم راتجلیگاه خوبان جلوه ای پرشور می خواهدبیا اکنون که مشتاق تو هستم دلبری فرماکه استبصار موسی رعد کوه طور می خواهدببین در شانه های خود پرندی از شرر دارممگر پروانه ای در سوختن دستور می خواهدبریز از شوکرانت باده ای در کام سرمستیکه از جام شرابت حبه ای انگور می خواهدکسی که ناصبوری می کند رخسار جانان رابه جای لن ت...
دیر آمد و در گوش من افسانه دلداگی خواند از فکر من با نغمه ایصد ناله شوریدگی راند دیر آمد و عاشق شدن چون دانه چیدن بر من آموخت کنج قفس را تا همیشهپر کشیدن بر من آموخت دیر آمد و بر روی دستش صفحه ای از یک رمان بودافسانه یک زن ،زنی دور از مکان دور از زمان بود دیر امد و در فصل برف پیری و سردی قهوه دنبال چای داغ داغ صادره از لاهجان بوددیر آمد و دیر امد و دیر آمد ودیر امد اما….قلبم میان هر دو دستش ...
در هر بهار،جهان پر از حسرت آزادی می شود،در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی،به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
زیبایی،سوار بر قایقی چوبی،سرگردان است،در دریاچه ی بی کران چشم هایت...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد تو،چون مزرعه ای است در وجود من،و چون جویباری جاری است،بر دشت و پیکر من...مهدی بابایی ( سوشیانت)...
در ذهن کوهدر دامن دشتدر آغوش دریاسنگاز سنگ بودنشدست برنداشت.رضاحدادیان...
در باغ لحظه ها،چشم های سیاه تو،به گیلاس های سیاه رسیده می ماند،و قرینه ی لبخندت،گاه چون هلال ماه در آسمان،و گاه به سیب سرخ دو نیم شده می ماند،گاه دست نیافتنی، گاه دست یافتنی.مهدی بابایی ( سوشیانت)...
چقدر سردشده خانه ی دلت امّاغمت مباد!برایت زغال خواهم شد. رضا حدادیان...
چقدر سردشده خانه ی دلت امّاغمت مباد!برایت زغال خواهم شد.رضا حدادیان...
به پاسخی لب اگر ترکنی ،گل خورشید!هزار پنجره باغ سوال خواهم شدرضا حدادیان...
رمیده می شوم و رام می شوم باتو غزل غزل به هوایت غزال خواهم شدرضا حدادیان...
درخت آینه ای بی زوال خواهم شدپر از شکوفه ی صبح خیال خواهم شدرضا حدادیان...
تیر برقی "چوبی ام" در انتهای روستابی فروغم کرده سنگ بچه های روستا ریشه ام جامانده درباغی که صدها سرو داشتکوچ کردم از وطن،تنها برای روستاآمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم...نور یک فانوس باشم پیش پای روستایاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتندپیکرم را بوسه میزد کدخدای روستاحال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستاکاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیرراهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا...
سبکتر از پر مرغانتو مثل شهد شرابیکه تلخ و شیرینیپر از بهانه شوقی تو درد و تسکینیزلال چشمه نوشی دوای بی تابیخلوص شربت خوابی عیار مرفینیپگاه صبح سپیدی نوید فرداییشب و ستاره و نوری حضور پروینیمرور خاطره های نهفته در ذهنینگاه نرگس مستی شکوه نسرینیسبکتر از پر مرغان رها تر از ابرینشان قطره باران به دوش پرچینیتو واژه وازه مهری تو آیه ی ماهیسرود مانده به قابی سکوت دیرینیتمام پنجره ها بیقرار چشمانتبرای آینه ها انع...
چند رباعی ۳◇۱۳سرگرم که ای، دلبری از یادت رفت؟یا سرخوشی سرسری، از یادت رفتاین شاخه پژمرده، دلی حیران استگفتیکه خودت میخری، از یادت رفت؟♤♤♤◇۱۴زیبای پر از ترانه، در بند که ای؟لبریز بهانه و شکرخند که ای؟ای کوه پر از شراره اینباره بگودلداده به چشم آرزومند که ای؟♤♤♤◇۱۵بی نام و نشانم و نشانم شده ایآواره ام و امن و امانم شده ایلیلای غزل های دلم می دانی؟!مجنون توام ورد زبانم شده ای♤♤♤♡۱۶مستانه و دیوانه و...
سلاله گل هاروزی که روی خاک زمین آشیانه من شدچیزی شبیه کوه وزین بار شانه من شدسیاره ای که رشته ای از طره های عالم بودبین مدار شک و یقین بام و خانه من شدآنجا که ذره ذره هستی شکسته تر میشدمنظومه های خلد برین بیکرانه من شدباران سیل حادثه ها بی بهانه می باریدرعدی به اضطراب و طنین تازیانه من شدبند دلم گسسته شد از جام بزم بد عهدیبال و پرم شکسته این دام و دانه من شدوقتی که رانده می شدم از مرز و بوم زیباییخطی نو...
نه فقط از تو اگر دل بکنم می میرمسایه ات نیز بیفتد به تنم می میرمبین جان من و پیراهن من فرقی نیستهر یکی را که برایت بکنم می میرمبرق چشمان تو از دور مرا می گیردمن اگر دست به زلفت بزنم می میرمبازی ماهی و گربه است نظربازی مامثل یک تُنگ شبی می شکنم می میرمروح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایستبیش از این دور شوی از بدنم می میرم...
تا می توانی دل به کس نسپار بگذریم دلداده ها دارند غم بسیار بگذریم ...عمری نداشته ای به سر هوای هیچ کسبگذار این یک بار هم بی یار بگذریم پست و بلندی های دنیارا گذر کردیم تا این مسیر مانده را هموار بگذریم ...ویرانه های عشق ریخته هر وجب ولیشاید که زنده زیر این آوار بگذریم ...ای دل مرا یکبار دیگر سربلندم کن دردت فراوان است ولی بگذار بگذریم ......
گردبادی آمد و با دستمال اَبری اشماه از تخته سیاه آسمانم پاک شد.رضاحدادیان ۱۴۰۲/۳/۲۲...
تا تبرها چشم وا کردند در آغوش باغشاخه،شاخه تک درخت نیمه جانم پاک شد رضا حدادیان۱۴۰۲/۳/۲۲...
دفترم دریا شد امّا با عبور موج هادست خطِ کشتیِ بی بادبانم پاک شدرضا حدادیان۱۴۰۲/۳/۲۲...
خواستم چیزی بگویم که وجودم خشت،خشتپُرشد از دیوار و درهای جهانم پاک شدرضا حدادیان۱۴۰۲/۳/۲۲...
نقطه چین جای تمام سطرهایم را گرفتخواستم چیزی بگویم که دهانم پاک شدرضا حدادیان ۱۴۰۲/۳/۲۲...
بادیدن چشمهای دریا غم خورد آرامش روزگار او برهم خوردپاپس نکشیدصخره،هرچند که او ازجان موج،سیلی محکم خورد رضاحدادیان رباعی از کتاب سرقرار باران...
ما هردو با شکوفه همدم بودیمهرثانیه بیقرار شبنم بودیممانند انعکاس جنگل در آبعمری من وتو قرینه ی هم بودیم.رضاحدادیانرباعی از کتاب سرقرارباران...
مهر آفرینتو از همه به حال دلم آشناتریدر استان باور من از همه سریگل ها نشان فصل بهارند هرکداماما میان این همه تو چیز دیگریمهر آفرین آینه ها شد نگاه توسرچشمه های آب زلالی و دلبریای عشق نازنین به خداوندی خداشیرین بیان و نوبر و قند مکرریبا هر شمیم شال تو دیوانه می شومای ذره ذره های وجود تو مادری♤♤♤✍ علی معصومی...
بوف کور می سازمدوباره حوصله ات را صبور می سازمبه چشم آینه نقش بلور می سازمدر امتداد شفق از طلایه های سحرنگاه پنجره را غرق نور می سازمپگاه روشن دیدارمان چه نزدیک استبه اشک نافله صبحی نمور می سازمبرای فصل بهار و سرود و همراهیبه فوج چلچله شوق حضور می سازمهمینکه قاصدکی میرسد به سمت دلممسیر خاطره ای از عبور می سازمفقط به خاطر تو ای تمام زیبائیبساط مشغله را جمع و جور می سازماز آن زمان که هوای دلم کمی ابریستبرای...
بهار دست تکان داد ودور شد از منهوا ،هوای زمستان شده ست بعداز تورضا حدادیان...
درخت بی سرو سامان شده ست بعداز توپرنده سر به گریبان شده ست بعد از توبهار دست تکان داد ودور شد از منهوا ،هوای زمستان شده ست بعداز توهزار پنجره ی پُر غبارم وانگار--زمانِ قحطی باران شده ست بعداز توکسی که آینه دار سپیده بود،چقدر--از آفتاب ،گریزان شده ست بعد از توبه چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده ست،بعد از توو کوه ،کوه فرو ریخت هستی وبی شکجهان بَدَل به بیابان شده ست بعدازتو.رضا حدادیان...
ای که هزار آینه ای در برابرم!چیزی به غیر از آه ندارم برای تو.رضا حدادیان...
باید قبول کرد که مانند جویبار جاریست در تمامی من چشمهای تورضا حدادیان...
هربار، باعبور تو از کوچه ها ،شده چشم تمام پنجره ها، مبتلای تورضا حدادیان...
باید بَدَل شوم به قناری دراین جهانوقتی پُراست حنجره ام از صدای تورضا حدادیان...
جا مانده است در دلِ من ردّ پای تواین است ماجرای من وماجرای تورضا حدادیان...
جیغ می کشد دشت تا سکوت پنجره در فرم دیگریگل بگیرد در صورت بادنور را کشیدهبه آبی رگ ها...با نبضی تندمریم گمار...
درخت باش و بمان روی ریشه های خودت!قبول کن که ثَمر اتفاق می افتد!رضا حدادیان...
عُبور، آخرِ سر اِتفاق می افتدبه هر بهانه سفر اِتفاق می افتد رضا حدادیان...
پروانه ی دشت اَبرهاخواهم شدباجنگلِ باد،آشناخواهم شدای مرکزثقل آسمان! من باتوازجاذبه ی زمین رهاخواهم شد.رضا حدادیان...
سبدی ستاره رادانهدانهبرگیسوانت خواهم آویختتادرکنارشبی پُرستاره باشم. رضاحدادیان...
سرباز برگشتبا روسری بهار درمُشتپیراهنی زخمیوخیالی کهپشت مرزهای دشمنجامانده بود.رضاحدادیان...
بیا و حلول کن در خواب عمیق خیابان هابر میدان های بی لبخندکه دیریست نامم را فراموش کرده اندمریم گمار...
ای تکثر نور در لحظه های موازیبگو از کدام شب تاریک گذر کرده ام ؟که حالابه جشن نشسته ام چشم های تورامریم گمار...
ببین !که از تلاقی منظومه ی دست هاتو ابریشم موهام شعر اتفاق می افتدمریم گمار...
بگو!کجای کلمات بنشینم به رُستنکه رد پای تو نباشدمریم گمار...