شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بودسالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بوداز میان زغال ها در کوه، عصر ها رو سفید بر می گشتسربلند از نبرد با صخره، او که خود قله ای فروتن بودپا به پای زغال ها می سوخت! سرخ می شد، دوباره کُک می شدکوره ای بود شعله ور در خود ، کوره ای که همیشه روشن بودبارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرددردهایش،یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بوداز دل کوه های پابرجا، از درون مخوف...